امشب شاهد آخرین اجرای نمایشی بودم که تا مدتها در ذهنم خواهد ماند؛ «جایی که گوزنها آواز میخوانند». نمایشی که نه فقط روایتگر یک زندگی پر فراز و نشیب بود، بلکه آیینهای از تاریخ، عشق، تراژدی و رهاییست.
داستان یاور قلعه و بیبی کرمانی، فراتر از یک درام صرف بود. از کودکیِ پسری تنها، تا پرورش یافتن در پناه زنی قصهدار، تا عشق به سینما، سوختن، جنگ، و در نهایت رسیدن به مرزی از عرفان؛ این روایت مثل رودخانهای پرخروش، تماشاگر را با خود میبرد. بدون آنکه بخواهم داستان را لو بدهم، فقط میتوانم بگویم با لحظهلحظه این نمایش، خندیدم، گریه کردم و لرزیدم.
کارگردانی با تسلط، بازی عمیق و سراسر احساس، و متن درخشانی که بهزیبایی گذشته و حال را درهم تنیده بود، باعث شد لحظهای از اجرا جدا نشوم. انگار که تماشاگر هم در دل ماجراست، در سینمایی که میسوزد، در خاکریزی که مرگ نزدیک است، و در دلی که هنوز هم عاشق است.
«جایی که گوزنها آواز میخوانند» نه فقط یک نمایش، بلکه تجربهای عاطفی و انسانی بود. کاش شب آخرش نبود. کاش بیشتر دیده میشد.