یه شب که ناامید و پشیمان از سالن تئاتر برمیگشتم،
جلوی در تئاتر شهرزاد آقایی که کتاب می فروخت و کمی لهجه داشت،
به جای کتاب، محمد مساوات رو بهم معرفی کرد..! گفت تئاتر خوب فقط مساوات..!
(منم که adhd..!) از اون روز عین آلارم گوشه ذهنم موند، هرموقع صفحه تیوال رو باز کردم مساوات تو سرم روشن خاموش میشد!
دیشب که از سرپایینی تنگ پارکینگ مجموعه لبخند پایین می رفتم زیاد به خودم امید دادم،
گفتم دلا صبر پیشه کردی این همه مدت، امشب همه اون پشیمونیا رو جبران میکنی ..!
"خصوصاً که اون 1401 تو خلاصه رو دیدم". .اما....
نمیدونم... دست وبال هنرمندا بسته ست؟! (که به نظرم این یکی خوب هم جا باز کرده بود)
یا انتظار من بالاست..؟! من البته فقط یه تماشاگر معمولی
... دیدن ادامه ››
ام..، نه بیشتر..!
ایده ها و داستان ها رو دوست داشتم (هرسه رو)، بازی ها رو کم و بیش دوست داشتم
اون صحنه ی مینیمال و موسیقی هم عالی بود.. اشاراتی که اینجا بازگو نمیکنم اما عالی بودن..!
اما اون لحظه.. اون آن.. در واقع اوج نمایش کجا بود..!؟ چرا هیچ کدوم از سه داستان به اون نقطه نرسیدن..!
حقیقتاً من قلبم لمس نشد..، یعنی من وضربان قلبم تا انتها منتظر یک لحظه بودیم که نرسید..!
با اینحال تشکر میکنم از دوستان و عوامل.
به امید دیدن کارهای بهتر