دَرد در سینه ی مان بسیار بود ، دُردی نوشیدیم و همه اش بدل به عشق شد !
وقتی داشتیم از سالن بیرون میرفتیم ، پارتنرم نگاهی بهم کرد و گفت : آخیششش ، چقدر حالم خوبه .
انگار نه انگار که اون آدمهای دو ساعت قبل بودیم !
و بعدش رفتیم کتابفروشی های میدون انقلاب و یه بوستان سعدی خریدیم تا بیشتر برای هم ، از عشق ناب بخونیم .
آقای عمار تفتی عزیز ، همین یه دونه تاثیری که بر ما گذاشتید ، برای اینکه وجودتون لبریز از شور و شوق بشه ، کافی نیست ؟