چه می شود اگر سراسر زندگی در خفقان خود را از پشت تاریِ یک مثلث شیشه ای ببینیم و هر صدایی را از پس آزار و وز وز یک مگس بشنویم؟ شاید این پرسش
... دیدن ادامه ››
اصلی نمایش تاری باشد که عناصر خود را حول محور آن چیده است (جمله آغازین نمایش: شما قرار است در یک ساعت آینده سخت بشنوید و ببینید). ارباب و رعیت، خسته از زندگی کسالت بار (بخوانید سیزیف بار) خود، برای فرار از بطلان و پوچی به بازی و الکل پناه برده اند. اما این سلسله مراتب اجتماعی ارباب رعیتی با چرخش اضلاع مثلث واژگون می شود. این بار رعیت دستور می دهد و ارباب زیردست است. شاید چیزی شبیه چرخش حاصل از انتخاب چندبارۀ احزاب سیاسی. در سومین چرخش مثلث اما سلسله مراتب بی اهمیت می شود چراکه بحران به مرزی از خود رسیده است که هر دو شخصیت درمانده و آواره، فلاکت وار تنها در پی عبور از بحران اند. دیگر نه کسی ارباب است و نه کسی رعیت. تنها امیدی کور به رهایی و باز شدن درب باقی مانده است همچون تولد آتنا از ذهن پر از وز وز زئوس. گرچه آن سوی رهایی نیز مضحکه ای از دوئلی بی معناست که سهم هر دو مبارز، مرگ و نیستی است.
نمایش تاری شاید به مدد تعابیر فوق، نمایشی بی نقص به نظر برسد اما درواقع چنین نیست چراکه عموم تعابیر فوق نیز به شکلی شفاف در نمایش جریان ندارند و بر اساس برداشت هایی گاها سلیقه ای نتیجه گیری می شوند. فرم جذاب نمایش نیز نهایتا پانزده دقیقه تاثیر گذار است و کم کم به فرمی تکراری و حتی از حدود دقایق چهل تا شصت به فرمی آزاردهنده تبدیل می شود. انگار نمایش به سرنوشت صحنه آغازین خود دچار می شود: دو بازیگر آهسته و محصور در مثلث شیشه ای گام برمی دارند و به ناگاه بر زمین افتاده و می میرند!
شاید بزرگترین مشکل نمایش همان چیزی ست که محمد برهمنی در آلنده نیز شدیدا به آن دچار شده بود، آن هم متن پرحرف و کم عمق است. پر از دیالوگ هایی که به سختی می توان از محتوایشان لذت برد و حتی آنها را به شرایطی اجتماعی یا سیاسی خاصی نسبت داد. مضامینی همچون اصرار به تعریف خواب، کاخ خالی و پرچین های بلند و ... که نه در دل متن گسترش می یابند و نه تماشاگر را به دریافت مشخصی می رسانند. همین ضعف بزرگ است که لحظاتی ناب به لحاظ کارگردانی را از تاثیری دوچندان باز می دارد. برای مثال لحظه زیبای جان دادن مرد از وز وز مگس که بازی عالی بازیگر و نورپردازی جذاب همراه است، نمی تواند به صحنه ای تکان دهنده تبدیل شود فقط به این دلیل که زاییده قصه یا فلسفه نمایش نیست و همچون وصله ای جداافتاده از نمایش به دیگر صحنه ها چسبیده است. صحنه پایانی نیز شدیدا از این ضعف آسیب می بیند. از آنجایی که تماشاگر ارتباط عمیقی با شخصیت ها پیدا نکرده و آنها را از لابه لای حرف هایشان نشناخته، پس طبیعتا سرنوشت آنها نیز برایش اهمیت چندانی نخواهد داشت و اینجاست که دوئل پایانی، جز جذابیت از منظر میزانسن، تاثر عمیقی بر تماشاگر نخواهد داشت. اینکه این دو نفر بمیرند، زنده بمانند یا همدیگر را بکشند چندان مهم نخواهد بود زیرا شخصیت ها در دل قصه، در ذهن تماشاگر رشد نکرده اند و این بدون شک از معایب متنی پرحرف اما کم عمق است.
کارگردان (که اتفاقا در خلق لحظات و میزانسن های پرزحمت توانمند هم هست) به عقیده من باید بپذیرد که اصرار به تقلای ماشین وار بازیگران، پرتاب کردن بی دلیل و مکرر میز و صندلی، بدن های دائما ول شده در زمین و هوا و ریخت و پاش کردن هر آنچه دم دست است بر وسط صحنه؛ همیشه کارساز نیست. تماشاگر الزاما از عذاب کشیدن بازیگر روی صحنه لذت نمی برد. درخصوص بازی های ماشین وار (شبه بایومکانیکی) نیز این اصل صادق است، همیشه کارساز نیستند. حیف است کارگردانی که می تواند لحظاتی ناب خلق کند، حد عناصر موجود در نمایش را رعایت نکند.
اما نقطه قوت اصلی نمایش، معرفی دو بازیگر توانمند به تئاتر ایران است. فرآیندی که شاید محمدبرهمنی از سر لجبازی با عوامل سیزیف و یا از جهت اثبات قدرت خود و به رخ کشیدن توانایی اش در هدایت بازیگر دست به آن زده است. هرچه باشد اتفاق مفیدی است. گرچه ممکن است فریادهای بیش از حد بازیگران در طول نمایش گوش برخی از تماشاگران را آزرده باشد اما درمجموع نشان دادند که قابلیت های فراوانی دارند.
دیگر نقطه قوت نمایش، تمرین طولانی و قابل تحسین است. در دل چنین تمرینی هم بازیگران برای هر لحظه شان تدبیری فیزیکال دارند (چه خوب، چه بد) و هم دیگر عناصر صحنه همچون نور، به پختگی رسیده اند. همیشه معتقدم کارگردانی که به تمرین طولانی تن می دهد، حتی اگر در درک مفاهیم تئاتری ضعف داشته باشد، باز هم بیش از دیگران می تواند ضعف های خود را جبران کرده و حتی به امتیاز تبدیلشان کند. اتفاقی که هربار پیش از دیدن نمایش محمد برهمنی انتظارش را می کشم. اگرچه نقدم بر نمایش حدودا منفی است اما بی شک نمایش آنقدر ذهنم را درگیر کرده که نتوانم برایش ننویسم! انصافا برای عموم نمایش های این روزهای تئاترمان جمله ای هم نمی توان نوشت. پس؛ از نمایش تاری لذتی عمیق نبردم اما ناراضی هم نبود؛
به خصوص در قیاس با نمایش های عموما ضعیفی که در تعدد سالن ها به صحنه می روند، تماشای نمایش تاری پشنهاد می شود.