در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | عباس الهی درباره نمایشنامه‌خوانی بیرون از مولینگار: ما همگی، دست به دست، راهی کوه نگاهی به نمایش نامه «بیرون از مولینگار»
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:19:13
عباس الهی (aelahi)
درباره نمایشنامه‌خوانی بیرون از مولینگار i
ما همگی، دست به دست، راهی کوه
نگاهی به نمایش نامه «بیرون از مولینگار» جان پاتریک شنلی

نویسنده: پیام حیدرقزوینی

مرگ، اولین تصویر «بیرون ... دیدن ادامه ›› از مولینگار» جان پاتریک شنلی است. نمایش نامه ای که اگرچه در جایی از جهان مدرن فعلی اتفاق می افتد، اما چندان نسبتی با ویژگی های سازنده این جهان ندارد و مضامینی را به یاد می آورد که روزی مهم ترین مضامین سازنده آثار رمانتیک ها به شمار می رفت.
صحنه اول نمایش نامه در دسامبر سال ٢٠٠٨ اتفاق می افتد و اولین صدایی که مخاطب می شنود، صدای گاو و کبوتر و باد است از خانه ای در یک مزرعه گاو و گوسفند در دهکده کیلوکان. دهکده ای در نزدیکی شهرک مولینگار؛ جایی در شصت کیلومتری دوبلین ایرلند. خانه ای که انگار در دوردست ترین جای جهان قرار گرفته، در ته جاده ای همواره خلوت و متروک. و در کنار این خانه، خانه ای دیگر هست که آن نیز شکل وشمایل همان اولی را دارد. خانه هایی قدیمی با کف پوش های زهواردررفته و اسباب و وسایلی کهنه و ازکارافتاده: «تلویزیونی قدیمی روی قفسه ای در بالای ظرفشویی قرار دارد. کف پوش کهنه ای زمین را پوشانده و یک بخاری زغالی در گوشه ای قرار دارد. میزی کوچک، انباشته از ظرف های کثیف کنار پنجره است. مبل یک نفره چرم نمایی نیز که دل و روده اش بیرون زده در فضای زیر پله هاست...».
آدم های این دو خانه، کل آدم های نمایش و جهان تصویرشده در آن هستند: پیرمردی هفتادوپنج ساله به همراه پسر چهل ودوساله اش ساکنان یک خانه اند و در خانه دیگر، زنی هفتادساله با دختر سی وشش ساله اش زندگی می کند. ماجرا با مرگ شوهر ایفا، زن هفتادساله، شروع می شود. مرگی که البته در دیالوگ های متن با طنز و شوخی درآمیخته و در صحبت های تونی و آنتونی، پدر و پسر داستان، به تمسخر گرفته می شود. مرگ اما نه فقط در ابتدای داستان بلکه در کل روایت حضور دارد و تونی و ایفا هر دو آدم هایی در آستانه مرگ اند و این چیزی است که در دیالوگ هایشان مدام تکرار می شود. حس مرگ نه فقط برای این دو بلکه در فرزندانشان هم وجود دارد و آن ها نیز اگرچه هنوز به پیری نرسیده اند اما به خودکشی و مرگ فکر می کنند. تونی، پیرمردی است که سخت به زمین زراعی اش دل بسته و تمام فکرش درگیر آینده زمین و اتفاقی است که قرار است بعد از مرگش برای این زمین بیفتد. او پسرش را اهل زمین و مزرعه داری نمی داند و می خواهد بعد از مرگش او را از زمین محروم کند و ارثش را به کسی دیگر ببخشد. آدم های «بیرون از مولینگار»، آدم هایی از دو نسل مختلف اند که گرچه در زمین هایی مشترک زندگی می کنند اما اختلافاتی ریشه دار آن ها را از هم جدا کرده. هرچند «بیرون از مولینگار» ارتباط زیادی با وضعیت فعلی ایرلند ندارد اما یکی از ریشه های اختلافات آدم های نمایش نامه به ایرلند کنونی برمی گردد:
تونی: «تو طبیعتت نیست که وایستی رو زمین و ازش قدرت بگیری. اون طور که من می گرفتم؛ تا وقتی مادرت مرد.»
ایفا: «ناراحت نشو. کریس مولدون هم اهل مزرعه داری نبود. بارها بهم گفته بود. فقط موقعی زندگی شو دوست داشت که تو رختخواب بود یا گوشت می خورد. اما مزرعه رسشو کشید.»
آنتونی: «هر جفت شما، هر دوتون خوب می دونین که نسل شما این کشور رو
با منفی بافی اش نابود کرده.»
تونی: «ما نبودیم که اقتصاد الاکلنگی درست کردیم.»
آنتونی: «نه، شما رفتین پایین و همون جا موندین.»
آنتونی اگرچه همه روزهای عمرش را در زمین پدری کار کرده، اما حالاقرار است بعد از مرگ پدرش از زمین و خانه پدری به بیرون پرتاب شود.
نقش محوری زمین و خانه پدری در «بیرون از مولینگار»، یادآور پاسخی است که نوالیس به پرسش «به کجا می روی؟» داده بود. نوالیس در مواجهه با این پرسش پاسخ داده بود «به خانه پدری ام». برای نوالیس و رمانتیک ها، خانه پدری جایی بود که در آن می شد از تیرگی های جهان مدرن در امان بود و به آرامش و آزادی بدوی رسید. برای آنتونی نیز، انگار جایی بیرون از زمین و خانه پدری وجود ندارد و او حسی توامان از دلزدگی و عشق به این زمین و خانه دارد: «به من خرده نگیر بابا. بعضی آدم ها مثل من اهل لذت بردن نیستن، اما کاری که باید رو انجام می دن. حالاآدمی که کارشو انجام می ده ولی لذت نمی بره از آدمی که لذت می بره چیزی کم داره؟ حالابه مجله هام ایراد می گیری بی رحم؟ آخه من بدبخت تو اینجا چه زندگی ای دارم غیر از بارون و سرما؟...خب آره به چیزهای برقی نگاه می کنم حواسم بره جای دیگه. بذار یه چیزی بهت بگم. این اواخر بعضی وقت ها حتی نمی تونم نفس بکشم تو این خونه. مزرعه رو نمی دی به من، هان؟ ماتم از دستت! ماتم از دستت!». آنتونی از زندگی در این جهان دورافتاده دلزده است اما چیزی او را به این زمین چسبانده. چیزی که در آخر معلوم می شود عشق پرشوری است که همیشه به رزمری، دختر ساکن در خانه کناری، داشته است. عشقی که به گذشته ای دور برمی گردد و در همه این سال ها هیچ وقت علنی نشده است. عشق فروخورده آنتونی به رزمری و عمری تنهابودن و کارکردن در مزرعه، او را به ملالی دچار کرده که حالاتنها کار خود را ادامه دادن چیزها همان طور که بوده اند می داند. او با پناه بردن به آرامش و بدویت طبیعت، به مخالفت با جهان مدرن می پردازد: «مشکل این جاست که برای من تو دنیا به اندازه کافی هوا وجود نداره، هیچ وقت نداشته. همینه. مدرن شدن دنیا هم که فضای بین چیزها رو از بین برده. ستاره ها تو آسمون دارن خفه می شن، خاک زمین هم نمی تونه نفس بکشه».
در «بیرون از مولینگار»، مثل آثار رمانتیک ها؛ مرگ، عشق، زیبایی، طبیعت و جنون حلقه هایی درهم تنیده و جدایی ناپذیرند. گرچه این نمایش نامه در کلیت اش تمثیلی نیست، اما در اواخر نمایش نامه، جایی که عشق مشترک آنتونی و رزمری عیان می شود، عشق و جنون به شکلی تمثیلی به تصویر کشیده می شوند. آنتونی همیشه خود را گرفتار جنون و دیوانگی می دانسته و به این خاطر هرگز نخواسته حرفی از علاقه اش به رزمری پیش بکشد. در مقابل اما رزمری هم از کودکی دچار عشق آنتونی بوده و تمام عمرش را در انتظار او به سر برده است: «... من این جا تو این خونه نشسته ام، بیشتر از تمام سال های عمر مادربزرگم، منتظر که تو متوجه قلب من بشی که چطوری کوچه منتهی به تو رو روشن می کنه. بهم بگو چرا تا حالانیومدی». در صحنه پایانی نمایش، تونی و ایفا هردو مرده اند و آنتونی و رزمری در دو خانه کنار هم تنها مانده اند:
آنتونی: «می دونی، اخیرا خواب هایی می بینم! راجع به همه آدم هایی که تا حالاوجود داشتن.»
رزمری: «خیلی می شن که.»
آنتونی: «جد و آباد همه. کل نظرات، تاریخ بشریت. من هم جلوی همه، مثل سردسته ارکستر مارش تو رژه. عجیب بود، نشستم تو تختم و فکری بودم که معنی اش چیه. من اینجا، تنها، رانده و مانده، اون وقت شب هام پر از آدم هاست. ما دو تا هم که دیگه الان خیلی وقته همدیگه رو می شناسیم.»
رزمری: «آره درسته.»
آنتونی: «حالادیگه ما جلوی دسته ایم. فکر کردی به چیزی که بهت گفتم؟»
رزمری: «چی گفتی؟ ما که هیچ وقت با هم حرف نمی زنیم. الان یک سال شده. من تو خونه تنهام، کاری ندارم اگه می خوای بیا سر بزن».
آنتونی اما در تنهایی اش قرار ندارد و با جنونی عجیب تمام روز در مزرعه می چرخد و به دیوانه ای تمام عیار شبیه شده که به جز گشتن در مزرعه هیچ کاری برای انجام دادن ندارد. او با دستگاه فلزیاب در زمین می چرخد از دور به کسی شبیه است که به دنبال گنجی در زیر زمین است. در آخر، وقتی بالاخره حرف عشق میان رزمری و آنتونی پیش می آید، آنتونی از رازی حرف می زند که در همه این سال ها مانع ابراز علاقه اش می شده. او می گوید دیوانه و غیرعادی است و شباهتی به آدم های دیگر ندارد این دلیل سرکوب عشقش بوده است. آنتونی به قدری در طبیعت حل شده که خود را زنبوری می داند که در محیط خانه نمی تواند زندگی کند: «من فکر می کنم زنبورم! حتی همین الان دارم خفه می شم تو اتاق. من فقط تو مزرعه خوشحالم و کنار پنجره که باد رو حس کنم و تصور کنم دارم توی هوای باز بال می زنم.» رزمری اما ترسی از جنون آنتونی ندارد و عشق او را می پذیرد و گرچه این دو سال های زیادی را از دست داده اند اما هنوز هم فکر می کنند آینده ای پیش رویشان قرار دارد تا در خانه های پدری به زندگی با هم بپردازند. آنتونی بعد از مرگ پدرش، در زمین به دنبال گنج نبوده بلکه در پی یافتن حلقه ازدواج مادرش بوده که سال ها پیش در مزرعه گمش کرده بود. او تمام روز در مزرعه با دستگاه فلزیاب به دنبال این حلقه می گشته تا آن را به رزمری بدهد و نیافتن آن را نشانه ای برای عدم ابراز علاقه اش می دانسته. اما این حلقه از همان روز گم شدنش در دست رزمری بوده. «بیرون از مولینگار» اولین بار در ژانویه ٢٠١٤ در برادوی به روی صحنه رفت و متن آن در تابستان همان سال به چاپ رسید. این نمایش نامه نامزد بهترین نمایش نامه سال ٢٠١٤ از طرف تونی، مجمع منتقدین تئاتر نیویورک و مجمع منتقدین خارج از نیویورک شد و خود شنلی در حال ساختن فیلمی بر اساس داستان آن است. از جان پاتریک شنلی، پیش از این نمایش نامه های «شک: یک حکایت» و «بیا بریم تو دل شب پرستاره» به فارسی منتشر شده بود. اولی با دو ترجمه مختلف توسط محمد منعم در نشر نیلاو آزاده شاهمیری در نشر قطره به چاپ رسیده و دومی را هم بهرنگ رجبی در نشر نیلامنتشر کرده است.

روزنامه شرق، شماره 2544 به تاریخ 24/12/94، صفحه 10 (ادبیات)

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=3331334
کاش لوکیشن ها مخصوصن فضای داخلی خونه ها رو در قالب یک عکس روی پرده پشت سر می دیدیم. یک عکسی که شبیه توصیفات پاراگراف اول می بود.
۱۱ آذر ۱۳۹۷
حمید خان خورشیدی
خوشحالم که ارزشمند بوده برای شما
و سپاس متقابل دارم برای اجرای خوبتون
۱۲ آذر ۱۳۹۷
لطف دارید، قربان شما
۱۲ آذر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید