در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | کسری ناری: صدای قدم زدنِ کسی از دورترِ این متن می آمد ، کسی که هنوز حتی به نزدیکی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 06:45:32
صدای قدم زدنِ کسی از دورترِ این متن می آمد ، کسی که هنوز حتی به نزدیکی این کلمه ها نرسیده بود و آرام آرام قدم زدنش را به هیچ چیز نمی فروخت ، و اینجا نویسنده ی متن بود که بیشتراز هر مردی روی این زمین استرس را به صورت کاملا مستقیم و رو در رو تجربه می کرد .
صدای تیک و تاک ساعت هم خودش قصه ای جدا دارد ، اما اینبار ، در همین نزدیکی ها ، در دفتری چند برگ ، در اتاقکی چند متری ، در میزی کوچک تر از ناهارخوری ها ، در جوهرِ خودکارِ آبی رنگِ نویسنده ای خلاصه شده بود که دائما از روی استرسِ قدم ها و شمارشِ قدم ها ، تیک و تاکِ ساعت اش را به بلندگویی وصل کرده بود تا هر ثانیه از رسیدنِ قدم هایی با خبر شود ، که اگر به دفتر برسد و خودش را کنارِ خط های آبی و چارچوب بندی شده غرق کند ، داستان را زودتر از مردی که پشت میز ، پشت دفتر و پشت خودکار نشسته شروع می کنیم .
تغییر در نوشتار ، از هر نقطه ای به هر نقطه ای که برسد طبق تمامِ قانون های فیزیک ، با پیشرفتی همراه هست ، ولو اینکه کم و کم و کم باشد .
آنقدر به نویسنده خیره شده بودم ، که کاملا یادم رفته بود ، شخصیتِ داستان منم و کسِ دیگری نویسنده ی زندگی من ، با خجالتی کم یاب در خودم ، خودکار را پس دادم و زیر زیرکی ، چند برگه و خودکاری را برای خودم به یادگار ( برای کامل تر کردن داستانِ این نویسنده ی خورده پا ) برداشتم ... دیدن ادامه ›› .
.
( صدای پاره شدنِ برگه هایی می آمد که برای نوشتن شان زحمت کشیده بودم و سطرهای بالا تماماً به خاطره ای خواهد پیوست که اطمینانی به او ندارم )
.
( صدای سُر خوردن خودکار بر روی کاغذ )
( تا صدای خودکار را شنیدم ، از قسمتِ مقدمه ی داستان پریدم و صفحه ی ٢٣٥ را انتخاب کردم ، آخرین صفحه ای بود که از داستان اش سیاه کرده بود )
.
" هنوز به مارال نگفته بودم که حاضر نیستم هیچ کاری براش انجام بدم ، آخه هر دفعه که می دیدمش کلا بیخیالِ حرف هام می شدم و فقط نگاهش می کردم .
- هیچ وقت به اندازه ی امروز آماده نیستم مادر
- خوب چرا نمیری پس ؟؟
- خوب هنوزم زبونم بند میاد تا ببینم اش "
.
( نویسنده باز خودکار را به زمین پرت می کند ، جواب می دهد :
" الان اومدم ، الان اومدم " .
.
باز به تنهایی خوشایندی رسیدم که دوست داشتن اش برایم مثلِ اکسیژن اجباری بود .
چقدر بیشتر به هوای این اتاق علاقه مند می شدم ، روز به روز بیشتر ؛
( نویسنده دوان دوان به سمت اتاق می آمد ، دست پاچه بود و سر و صورت اش پر از عرق های شورِ شور )
( صدای مادرش از دور تر می آید :
"- بدو ، الان می رسن " )
( دفتر به سمتِ بالکن برد ، فندکِ آبی رنگ اش را به دست گرفته و از زیرترین قسمتِ دفتر ، شخصیت های داستان و منی را که در صفحه ی ٢٣٥ گیر کرده بودم به آتش کشید تا دوباره شخصیتی از من خلق کند با روحیه ارشاد )
.
.
صدای قدم زدنِ کسی از دورتر از این متن می آمد ، کسی که هنوز حتی به نزدیکی این کلمه ها نرسیده بود و آرام آرام قدم زدنش را به هیچ چیز نمی فروخت ، و اینجا نویسنده ی متن بود که بیشتراز هر مردی روی این زمین استرس را به صورت کاملا مستقیم و رو در رو تجربه می کرد .
( نویسنده ی دیگری شروع به نوشتن ام کرد و مرا خلق کرد تا بیشتر از امروز ، درگیرِ اتفاقاتِ تلخِ زندگی روزمره ام باشم . )

#کسری_ناری
زهره عمران، امیر هوشنگ صدری و Positron این را امتیاز داده‌اند
خوب می نویسید.
...................
ممنونم از کسری_ناری*
۱۹ فروردین ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید