نقدی برفیلم بیگانه نوشته ابراهیم پشت کوهی
چیزهایی که بیگانه کم دارد
هر عصری رویای عصر آینده را در سر دارد (بنیامین)
در میان انبوه فیلمهایی که اوج هنرشان در نهایت این است که در کتاب تاریخ سینمای ایران یادی از آنها بشود یا نشود، فیلم بیگانه فیلمی است
... دیدن ادامه ››
که میشود درباره آن حرف زد.
بهرام توکلی با «این جا بدون من» قدم در راهی نهاد که پس از "ناصر تقوایی" در سینمای ایران تقریبا تعطیل مانده بود.
«اقتباس» و همچنان بر این امر اصرار دارد؛ اصل موضوع نه تنها ایرادی ندارد بلکه برای این سینمای بیرمق و محافظه کار با فیلم نامههای پر حفره، امتیاز هم محسوب میشود اما آنچه مهم است چگونگی اقتباس است. پس با این آگاهی و پیش فرض که قرار است روایت ایرانی و به روزی از اتوبوسی به نام هَوَس را ببینم به تماشای این اثر نشستم، ناگفته نماند که فیلم «یاسمین آبی» "وودی آلن" را دیدهایم و این شاید از بد شانسی توکلی باشد که در هر حال مقایسه صورت میگیرد بین این دو اثر! و حاصل مقایسه نا گفته پیداست.
بگذارید از اسم اثر شروع کنیم؛ «اتوبوسی به نام هَوَس» چه باری دارد که این اسم را تا این اندازه ماندگار کرده است. اسمی استعاری که کار کردی چندگانه دارد، اتوبوسی که ویرانگر است و در هر حال احساس عبور و گذر کردن که در ذات ماشین است را نیز به همراه دارد و نام هوس که ارجاعی به زندگیِ شخصیت اصلی فیلم است.
اسمها به سه دسته تقسیم میشوند دسته اول اسمهایی که کلید ورود به جهان اثر میباشند مثل جنایات و مکافات و...بیگانه. دستهی دوم اسمهایی هستند که ضد اثر عمل میکنند مانند صید ماهی قزل آلا در آمریکای "براتیگان" و دستهی سوم اسمهایی هستن که همراه با اثر حرکت میکنند و در پایان هم خود و هم اثر را کامل میسازند مانند اگر شبی از شبهای زمستان مسافری "ایتالو کالوینو" یا همین اتوبوسی به نام هَوَس؛ توکلی با انتخاب اسم بیگانه (نسرین) شخصیت اصلی با بازیِ «پانتهآ بهرام» را از بقیه آدمها جدا میسازد در صورتی که رویکردش به عنوان فیلم نامه نویس عبور از شاه پیرنگِ اتوبوسی به نام هَوَس و رسیدن به خرده پیرنگ (مینیمال) میباشد.
در ادامه متوجه میشویم که این گرایش به خرده پیرنگ به تمامی صورت نگرفته و اثر در رفت و برگشت بین این دو نوع روایت معلق است.
با توجه به این که فیلم نامه اتوبوسی به نام هَوَس از طرحی کلاسیک برخوردار است و داستان زنی را تعریف میکند که با ورودش به خانه خواهرش، زندگی آنها را دستخوش آشوب میکند، در طرح پیرنگ بیگانه نیز از همین کلیت استفاده شده است. اما دیگر عناصر شاه پیرنگ را که پایان بسته، قهرمان منفرد و فعال، کشمکشهای بیرونی و واقعیت یکپارچه میباشند را کنار میگذارد و با پایان باز، کشمکش درونی (که البته محله مناقشه است)، تعدد قهرمان، و قهرمان منفعل به سمت خرده پیرنگ یا ساختار مینی مالیستی حرکت میکند.
فیلم بیگانه همانطور که در ابتدا اشاره شد فیلمی است که میشود در بارهاش حرف زد پس ارزشمند است، اما این فیلم چیزهایی کم دارد که اگر این کمبودها را نداشت به اثری درخشان تبدیل میشد. سعی میکنم کمبودها را نشان دهم.
از اسم فیلم که بگذریم میرسیم به صحنهی اول که مرگ جوانی را نشان میدهد که خون آرام از زیر دستهایش حرکت میکند، علیرغم این که صحنه به لحاظ ارزش زیبایی شناسی یکی از بهترین نماهای فیلم است اما صحنهای اضافه است. با توجه به انتخاب زاویهی دید دانای کل محدود برای روایت فیلم، این صحنه را از زاویه دید چه کسی میبینیم؟ نشان دادن این نما اگرچه در نظر اول تصویری آنارشیستی میسازد اما با توجه به رویکرد کلی کار نه تنها از جسارت اثر کم میکند بلکه باجی است که فیلم ساز به تماشاگر میدهد و در واقع میخواهد او را شیر فهم کند.
"برسون" در جملهای ارزشمند در باره سینما میگوید: «سینما آشکار نمیسازد، پنهان میکند» چنان که این پنهان سازی در صحنهی بعد وجود دارد «پردهای که بادی ناپیدا تکاناش میدهد و گلدانی شکسته» که به خوبی میتواند وضعیت شکننده نسرین را نشان دهد.
این پنهان سازی و تبدیل تماشاگر از انفعال به کنشگر متاسفانه در موارد نادری از لحظات فیلم وجود دارد و در لحظههایی گره افکنیها به جای ایهام، ابهام و لکنت ایجاد میکنند.
اگر چه گفتن داستان یا درست گفتن داستان شرط است اما آن چه مهم است و آثار بزرگ از آن برخوردار هستند چگونگی گفتن داستان است. داستانِ فیلم بیگانه اگرچه به سبک و سیاق آثار مینیمالیستی با تغییرات کمی همراه است و فیلمساز با خست سعی در پنهان کردن دارد اما از همین گره افکنیهای کوچک که میتوانند مثل یک فنر جمع شده در روند اثر به کار فیلم بیایند و با باز شدناش انرژی فیلم را آزاد کند، نیز غافل میشود، مانند صحنه اخراج امیر از کار و گذاشتن لباسش در ماشین دوستش و تاکید روی این موضوع که از اخراجاش با سپیده حرف نزده این امکان ویژه که دوست امیر با لو دادن بیکاری، امیر را دچار بحران مضاعف کند، حتا وقتی امیر از نسرین بد گفته اتفاق نمیافتد، و در دنباله فیلم دیگر به آن لباس اشارهای هم نمیشود، گویی یک امکانِ رها شده است، مثل خود لباس که در صندوق عقب ماشینِ داوود دوست امیر رها میشود.
خلاقیت محل تلاقی فرم و محتواست
بهرام توکلی در ادامه روند فیلمسازیاش متوجه اهمیت قاببندی و قاب در قاب بودن هر نما شده است اما فیلمسازهای بزرگ اگر از نمای قاب در قاب استفاده میکنند برای زیبایی به خاطر زیبایی نیست بلکه ایجاد فضا و ساختن حس و حال ویژهی مناسب با اثر است که منجر به وهم و راز در فیلم میشود. به قول "فرانسیس بیکن" کار هنرمند همواره شدت بخشیدن به راز است. اماقابهای توکلی از کارکرد زیبایی شناسانه صرف فراتر نمیروند.
تنها موردی که این رویکرد ارزش معنایی مییابد در سکانسی است که سپیده به اتاق نسرین میرود و در هنگام بیرون آمدن دوربین، قابِ دو در را نشان میدهد، سپیده از اتاق بیرون میآید و در بسته را باز میگذارد و به اتاق دیگر که درِ آن باز است، میرود و در را میبندد، نسرین از اتاق بیرون میآید و دوربین بدون کات او را به امیر میرساند، نسرین کنار امیر مینشیند و از او با استغاثه میپرسد که رازش را به سپیده گفته یا نه! این صحنه که از دکوپاژی هوشمندانه برخوردار است نمونه خوبی است که چگونه قابها ارزش معنایی پیدا میکنند و به رشد و امکان تاویل مخاطب کمک میکنند، هم چنین در اتاق نسرین پوستههای خالی عروسکهایی که سپیده برایشان لباس میدوزد افتاده است که به حاملگی و رویای داشتن بچه دامن میزنند.
خرده پیرنگ بر تعدد قهرمان استوار است و به جای یک قهرمان فعال با قهرمان منفعل روبرو هستیم اما پرداخت شخصیت سپیده که یکی از چهار شخصیت فیلم است چنان یک نواخت است که عملن او را از مدار خارج میکند، علیرغم این که «مهناز افشار» تلاش کرده است تا با حرف زدن با صدای خسته و چشمهای کم سو و بدون شور و حال به شخصیت سپیده جان بدهد، که در این زمینه نیز موفق بوده است اما کاراکتر سپیده نه از اجرا که از متن ضربه خورده است. سپیده شخصیتی است یکنواخت که پرداختی به ابعاد مختلف او نشده است و چون ما او را قبل از آمدن نسرین ندیدهایم در طول اثر متوجه نمیشویم که این حضور سنگین نسرین است که او را در آستانهی ویرانی قرار داده است، به همین خاطر است که میگویم اگر به جای سکانس خودکشی جوان در اول فیلم با فصلی از زندگی سپیده و امیر روبرو میشدیم این تغییر هم محسوس بود هم امکانی بود که بازیگر بتواند با نشان دادن جنبههای مختلف نقش تبدیل به عامل محرک فیلم گردد.
شخصیت امیر با بازیِ «امیر جعفری» هم، از این عدم چند همانی رنج میبرد، البته امیر چون در ابتدا با اخراج از کار (بخوانید یک بحران) روبرو است امکان بسیار بهتری دارد برای پرداخت اما عدم تنوع موقعیتی، او را هم در تنگنا قرار میدهد تا جایی که سیلی زدن به سپیده مهمترین عمل فیزیکی او محسوب میشود.
داوود (دوست امیر) با بازیِ «هومن برق نورد» اگرچه با قرار گرفتن در موقعیت ویژه، پیر پسری که زنی جذاب در سر راهش قرار گرفته است، امکان رشد و تغییر دارد اما از این تغییر موقعیت بعد از شنیدن خبر بدکاره بودن نسرین، به هیچ عنوان استفاده بهینه نمیشود و در جملهی بسیار دم دستی میگوید اگر بگویی حرفهایی که درباره تو میزنند درست نیست من حرف تو را قبول میکنم. ساده انگاری شخصیت با موقعیت قبلی که وقتی نسرین او را میبیند که جلو خانه منتظر اوست میگوید «هرچی به سپیده زنگ میزنم جواب نمیده» کامل میشود. این ساده انگاری ایرادی است که تبدیل به حفره میشود و به نقطه ضعف فیلم تبدیل میشود. این که او اتفاقن میآید جلو خانه میایستد و به طور اتفاقی وقتی نسرین با ساکش از خانه بیرون میآید داوود هم آنجا حضور دارد یکی از اصول اولیه فیلم نامه نویسی را مخدوش میکند که حادثه میتواند موجب گره افکنی شود اما نباید موجب گره گشایی شود، این امر برای فیلم نامهای که سعی شده اتفاقهای آن با دقت چیده شوند یک ضعف محسوب میشود. از موارد دیگری که در همین سکانس ایرادی برای فیلم به حساب میآید این است که دوست امیر و تماشاگر تازه از این موضوع آگاه میشوند که نسرین موبایل ندارد، و اینکه چطور میشود پس از گذشت چند هفته داوود تازه متوجه میشود که نسرین موبایل ندارد! ایرادی است که فیلم نامه نویس باید جواب دهد. اگر با این سوال در برخورد اول روبرو میشدیم آن موقع نویسنده باید فکر بهتری برای بیموبایلی نسرین میکرد و دیگر جواب نسرین (در پرسش سپیده که میگوید چطور با داوود در ارتباط بودی و از کجا) میگوید تلفنی باهم حرف زدیم، این قدر ساده انگارانه و دم دستی به نظر نمیرسید. کم حافظه پنداشتن تماشاگر بیشتر ناشی از ضعفهای فیلم نامه است و گرنه این که نسرین دروغ بگوید طبیعی به نظر میرسد همان طور که در مورد بچه داشتن خودش به دوست امیر دروغ میگوید و چون این موضوع را مخاطب میداند، به نفع فیلم تمام میشود، حتا در آثار نویسندگان بزرگی چون ناباکوف راوی داستان هم دروغ میگوید اما در روند داستان ما متوجه دروغ گویی او میشویم.
از موارد دیگری که در پرداخت شخصیت نسرین محل مناقشه است زندگی اوست، این که نسرین پسر بزرگی دارد که بسکتبالیست هم هست اما به راحتی در یک جمله از حضور او گذر میشود یکی از موارد دیگری است که فیلم را دچار حفره میکند. این که پسر بگوید «دیگه نمیخوام ببینمش» بدون این که ردی از گذشته را پیدا کنیم قابل توجیه نیست. ایرادهایی از این دست امکان یک اجرای تمام عیار از بازیگران را نیز میگیرد. اگرچه ما با 4 شخصیت اصلی (بخوانید تعدد قهرمان در روایتهای مینیمالیستی) روبرو هستیم اما فقدان جزئیاتی که به ساختن کاراکترها کمک کند باعث شده شخصیتها سردرگم بمانند به همین خاطر است که وقتی داوود یک ویژگی دارد که میگوید: «وقتی میخوام حرف مهم بزنم عرق میکنم» هم در ذهن میماند هم به بازیگر امکان میدهد که بتواند اجرای بهتری از نقش داشته باشد. جزئیاتی که در مورد دیگر شخصیتها بسیار نادر است.
این که نسرین چقدر در خودکشی آن جوان نقش دارد، این که نسرین خانه میراثی را فروخته و هیچ ارثی برای خواهرش باقی نگذاشته، این که داوود همچنان مجرد باقی میماند، این که بین سپیده و شوهرش اختلاف و شکاف ایجاد شده است، این که زندگی خانوادگی نسرین از هم فرو پاشیده است؛ همهی اینها در فیلم مطرح میشوند اما مثل چند رشته نخ در انتها رها میشوند، چند کلاف سردرگم که معلق میمانند؛ این که اثر نیازی ندارد به تمام سوالها جواب بدهد درست است، حتا این که گاهی اثر فقط سوال مطرح میکند هم درست است اما پایان باز به این منظور نیست که مخاطب را سردرگم کنیم بلکه پایان باز که از ساختار خرده پیرنگ نشات میگیرد سوالهایی را مطرح میکند که امکان رسیدن به جواب را خود فیلم فراهم کرده باشد. "پاریس، تگزاس" یک نمونه موفق از ساختار خرده پیرنگ است.
هر عصری رویای عصر آینده را در سر دارد. تمام شخصیتها رویایی در سر دارند که در آینده است اما رویای تمام آنها تباه میشود چرا که به عشق میگردند، خورشید و تمام ستارگان! و عشق رویای فراموش شدهی تمام شخصیتهای فیلم بیگانه است.
اگر بیگانه این چیزها را کم نداشت دیگر بیگانه نبود، بلکه فیلم آشنایی میشد که در سینمای ایران همیشه مورد مثال بود. با این همه باید منتظر کار بعدی توکلی بود. چرا که او نشان داده است با سینما بیگانه نیست.
http://honardastan.ir/fa/news/detail1592/