🔹داستان کوتاه ِ کوتاه ِکوتاه .......
.............."پرواز"
....
مدت ها بود که پدر و مادر رهایش کرده بودند ......
یه خورده راه رفت ........فایده نداشت
یه خورده نگاه کرد .......فایده نداشت
یه خورده گوش کرد......فایده نداشت
یه خورده خوابید .........فایده نداشت
..........هیچ چیز ِ این رفتارها ........شبیه اون
" زندگی " که میخواست / نبود
.....کمی
... دیدن ادامه ››
فکر کرد ........باید یه کاری میکرد .........کاری که معنی زندگی بدِه
هر چی بیشتر فکر میکرد / کمتر به نتیجه میرسید
فقط میدونست که باید " پرواز " را تجربه کند.
..مثل پدرش...مانند مادرش
زندگی اش با پرواز معنی پیدا میکرد ......
........میترسید ولی چاره ای نبود
آماده شد / بالهایش را چند بار باز و بسته کرد......
نگاهی به پائین انداخت ...........با پرواز فقط یک لحظه فاصله داشت
ناگهان
تا به خودش اومد .........در چنگ و دندان های گربه ای تیز چنگال و چابُک / دست و پا میزد
............
" بچه گربه ها " گرسنه بودند .....
......
( از مجموعهٔ تک سرفه های روزانه)
✍#کریم_جوانشیر
#karim_javanshir
https://t.me/karimjavanshir