در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال تئاتر | اخبار | آدم‌ها، اسب‌ها، دیوارها
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:30:34
نمایش انسان/اسب، پنجاه/پنجاه | آدم‌ها، اسب‌ها، دیوارها | عکس

«انسان، اسب؛ پنجاه/ پنجاه» کارِ تازه مرتضی اسماعیل‌کاشی از درخشان‌ترین کارهایی است که طی چندسال اخیر در ایران روی صحنه رفته است؛ اثری تاریخی با زمینه‌های سیاسی و اجتماعی که سرنوشتِ بیمارگونه‌ جامعه‌ای را بازنمایی می‌کند که جهانِ آدم‌هایش براساس یک ایدئولوژی تقسیم شده به سرهای گِرد و سرهای نوک‌تیز؛ این‌جا درست نقطه‌ای است که نمایشِ «انسان، اسب؛ پنجاه/ پنجاه» روی آن ایستاده تا با بهره‌گرفتن از کارگردانی و متن خوب، در کنار طراحی صحنه، لباس، نور، گریم، موسیقی، و بازی‌های درخشان، یک‌ساعت‌وپانزده دقیقه، در سه زمان، سه تاریخ، و سه نقش متفاوت، آن‌قدر بازی کنیم که بیشتر زنده بمانیم؛ از این نقش به نقش دیگر... از این سرزمین به سرزمین دیگر... شاید در زمانِ دیگری به دنیا بیاییم و بی‌هیچ ترسی به‌دنبال رویاهایمان برویم؛ آن‌طور که ناتا به پدرِ دهقانش که تازه به زندان آمده، می‌گوید: «هنوز به مزرعه‌مان آفتاب می‌تابد؟»

نمایش با نگاهی به متنِ «سرهای نوک‌تیز و سرهای گرد»ِ برتولت برشت نوشته شده، اما از آن هم فراتر می‌رود و نمایش در نمایشی دیگر می‌شود تا هر شخصیت در آنِ واحد، سه نقش را بازی کند: انسان با یک نام به‌عنوان زندانی وارد اردوگاه مرگ بوخنوالد می‌شود و از این‌جا به بعد نامش را از دست می‌دهد و صاحبِ یک عدد چندرقمی می‌شود. حالا در اردوگاه برای زندانبانِ نازی نمایشِ «انسان، اسب» یا همان «سرهای نوک‌تیز و سرهای گرد» را باز می‌کنند و نام‌های شخصیت‌های برتولت برشت را بر خود می‌گیرند تا بیشتر بترسند، بیشتر زنده بمانند، و مثل هرتا و همسرش، زنده از پشت آن دیوارهای بدون در، بیرون بیایند و جای همه آن‌ها زندگی کنند، اما با مرور خاطرات در موزه هولوکاست، هربار جای یکی از آن‌ها می‌میرند.

از ابتدای ورود به سالن، با انداختن نور چراغ‌قوه روی تماشاگر، شما ترس را احساس می‌کنید؛ گویی در تعقیب شما هستند. شما با بازیگران وارد اردوگاه بوخنوالد (به‌معنای جنگل راش) می‌شوید. طراحی صحنه نمایش به‌گونه‌ای است که هم‌زمان شخصیت‌های نمایش را براساس سه پرسوناژ - در پشتِ دیوارهای اردوگاه، در میان دیوارهای اردوگاه، و در نمایشِ «انسان، اسب»- در سه صحنه (سرزمین) نشان می‌دهد: طراحی صحنه در ابتدا تصویری از کارگران و دهقانان (توده مردم) در نقاشی‌های کَته کُلویتس نقاش سوسیالیست آلمانی به‌ویژه نقاشی «مادر»، را تداعی می‌کند (نازی‌ها برای اینکه زندانی‌ها را از انسان‌بودن تهی و به ناانسان تبدیل کنند، آن‌ها را «فیگور» می‌نامیدند)، کمی بعدتر، موزه هولوکاست می‌شود و با پیش‌رفتن نمایش، شما در یک زندان قرار می‌گیرید یا همان اردوگاه مرگ، و سپس، زندان تبدیل به زِهدان می‌شود و درنهایت زِهدان و زندان در اتاق گاز یکی می‌شود؛ جایی‌که دست‌ها روی دیواره اتاق گاز (رحم مادر یا دیواره زندان) به‌سمت بالا کشیده می‌شود تا راهی برای بیرون‌آمدن از آن دیوارها پیدا کند برای ورود به دنیایی که دوباره خورشید روی گندمزار برقصد و در میان گندمزار، آدم‌ها بی‌آن‌که در آن به سرهای نوک‌تیز و سرهای ‌گِرد تقسیم شوند، بخندند، آواز بخوانند، برقصند. اما در این اتاق، که تنها یک دریچه کوچک بسته دارد که از آن نازی‌ها به بیست ثانیه آخرِ زندگیِ فیگورهایشان خیره شده‌اند، دیگر نه انسانی است، نه اسبی بر زمینه‌ی آبیِ پروسیِ گازِ سیکلون. بی؛ تنها تماشاگرانی که ایستاده، مُردگانِ بی‌گور و بی‌‌سرزمین‌شان را تشویق می‌کنند.

برتولت برشت نمایشِ «سرهای گِرد و سرهای نوک‌تیز» را در سال ۱۹۳۴ یک سال پس از روی کارآمدن نازی‌ها، با عنوان فرعی‌ «یک افسانه ترسناک» نوشت و در دانمارک روی صحنه برد؛ ترس و وحشتی که نود سال پس از آن، در نمایشِ «انسان، اسب؛ پنجاه/ پنجاه» در نقطه دیگری از زمین، از میان دیوارهای صحنه نمایش تا پشت آن، احساس می‌کنیم، درست مثل بازیگران/زندانیان روی صحنه اردوگاه.

نمایش «انسان اسب؛ پنجاه/ پنجاه» با قراردادن این متن در دلِ متن خود، تماشاگر را به‌مانندِ بازیگران وارد سه سرزمین می‌کند: هر انسان از یک کشور وارد اردوگاه بوخنوالد می‌شود. سرزمین دوم، آلمان است که اردوگاه مرگ در آن قرار گرفته تا این‌بار به‌جای نامت یک عددِ چندرقمی بگیری تا از «انسان» به «ناانسان» تبدیل شوی سپس وارد ناکجاآبادِ نمایشی شوی که در آن، آدم‌ها برای کنترل‌شدن توسط حاکمِ آن سرزمین، به دو گروه سرهای نوک‌تیز و سرهای گرد تقسیم می‌شوند؛ گروهی که فقط زنده‌اند و گروهی دیگر که زنده‌تر از بقیه‌اند. درست مثل یکی از قوانینِ معروفِ خوک‌ها در «مزرعه حیوانات»: «بعضی از حیوانات از بقیه برابرترند.» تماشاگر در میانه دیوارهایی با درهای همیشه‌بسته، همراه با بازیگران نمایش، از این مرز به آن مرز، از این زمان به آن زمان، و از این انسان به آن ناانسان، و درنهایت از ناانسان به بازیگرانی تبدیل می‌شوند که در رنج‌های‌شان زنده‌اند برای بازخوانیِ سرنوشتِ تاریک‌شان‌: «کجای صحنه گم شدیم که دیگر هیچ نقشی ما را به زندگی برنمی‌گرداند؟»

۰۸ شهریور ۱۴۰۲