امروز جمعه، ساعتِ هفت و نیم، به تماشاخانهی سنگلج، بهتماشای تئاتر "جمعهکُشی" به نویسندگی و کارگردانی استاد اسماعیل خلج رفتم. بگذارید تا ذهنم درگیر این نمایش است چیزی دربارهی آن بنویسم. فعلاً هم این تئاتر تا پایان هفته روی صحنه هست و شما هم میتوانید بهتماشای "جمعهکُشی" بروید.
حدود یک ماه پیش، دکتر مجید گیاهچی (مجری طرح) برایم در واتساپ پیام داد و دعوت کرد این تئاتر را ببینم. جستوجویی در گوگل کردم و دیدم "جمعهکُشی" ابتدا در سال ۱۳۵۲ اجرا شده است و اکنون دوباره به روی صحنه میرود.
تماشاگرِ حرفهای تئاتر نیستم و در زمینهی نقد آن هم مهارتی ندارم، اما بعد از تماشای این تئاتر، تصمیم گرفتم یادداشتی دربارهی آن بنویسم.
نکتهی جالب این تئاتر برای من مسألهی دلمردگی و غمِ نهفته در جمعههاست که بهگمانم این تئاتر را برجسته میسازد؛ اگر چه منتقدانِ آن، هیچ توجهی به این نکته نکردهاند.
داستانِ این تئاتر بسیار ساده است. چند نفر افرادِ کاملاً عادیِ کوچه و بازار در قهوهخانهای در روز جمعه، گردِ هم جمع شدهاند و دربارهی امورِ عادیِ زندگی صحبت میکنند.
صاحب قهوهخانه، مردِ ثروتمندی است که املاک و داراییهای متعدد دارد، ولی بسیار ستمگر و بیرحم است. کارگرِ قهوهخانه و مردمِ محل و یک غریبه که به قهوهخانه آمدهاند، از بدبختیها و فقر و درماندگیشان و ظلمِ صاحبِ قهوهخانه صحبت میکنند.
اما در عینِ حال، همهی صحبتها به اینجا ختم میشود که روزهای جمعه، یک سالِ کامل هست. صبحِ جمعه بهار، ظهرِ آن تابستان، عصرِ آن پاییز است و غروب آن زمستان.
نمایش، داستانِ دیگری ندارد و در انتها نیز به جایی ختم نمیشود. اما این مردانِ عادی، از خانههایشان به قهوهخانه پناه آوردهاند تا آیینِ "جمعهکُشی" را بهجا آورند و این «روزِ طولانی» و غمانگیز را دورِ هم، هر طور شده، بهپایان برسانند و از غم و دلتنگیِ بیپایانِ آن بگریزند.
"جمعهکُشی"، ظاهراً این ایدهی دلتنگی کشندهی جمعه را در گفتوگوهای شخصیتهایش آشکار نمیکند و بهجای آن، بر فقر و فلاکتِ گروههای فرودست و روابطِ ظالمانهی سرمایهداری و استثمار تأکید دارد؛ اما این موضوع چیزی نیست که به جمعهکُشی، تازگی و نوآوری بدهد.
در فضایِ تئاترِ روشنفکرانهی ایران (بهویژه نمایشنامه های ساعدی) فقر و نگاههای چپِ سوسیالیستی، همیشه غالب بوده و تکرار شده است.
نکتهی نوآورانهی "جمعهکُشی"، توجه آن به ایدهی دلتنگیِ جمعهها و روزمرگیِ زندگیِ شهری و ملالآور بودن آن است.
لارنس اسونسن، در کتابِ «فلسفهی ملال» (۱۳۹۵) که افشین پاکباز آنرا به زیبایی ترجمه کرده است، توضیح میدهد که انسانِ معاصر «در دلِ فرهنگِ ملال، زندگی میکند» (ص ۷).
از دیدگاهِ اسونسن «ملال، همچون مِه است» (ص ۵۱) که زندگی شهری و معاصرِ انسان را فرا گرفته است.
در جمعهکُشی، هم صاحبِ ثروتمند قهوهخانه و هم کارگران و گروهِ فرودست، به یک نسبت، درگیرِ دلتنگی و آزردگی جمعه هستند.
اسماعیل خلج استادانه و نقادانه، برای توضیحِ ملال شهریِ مدرن، جمعه را انتخاب کرده است.
جمعه، تنها یک روز نیست، بلکه باید برای انسانِ شهریِ ایرانی، نماد سنت و خانواده و مذهب و تمام مولفههای دنیایِ پیشامعاصرِ انسان ایرانی باشد.
جمعهها، زمانِ گردهمآییهای خانوادگی، زمانِ عبادت، زمانِ آرامش و استراحتِ انسانِ سنتگرایِ شهریشدهیِ ایرانی است.
اما در جمعهکُشی، تمامِ این سنت با چالشِ بزرگِ «ملال امروزی» مواجه میشود.
گویی بهقول مارکس، مدرنیته تمام چیزهای سخت و صُلبِ سنت (از جمله جمعهها) را دود کرده و به هوا فرستاده است.
برایِ انسانِ روستایی و عشایریِ پیشامعاصر، جمعه مطلقاً دلگیر و ملالآور نبود، زیرا جمعهها برای او با روزهای دیگر، تفاوتِ بنیادی نداشت، و در همهی روزها باید او کار میکرد.
من که بزرگشدهی روستا هستم، اولین بار در شهر، این احساس را پیدا کردم که غروبِ جمعه، دلگیر است یا جمعهها با روزهای دیگر هفته تفاوت دارد.
برایِ منِ روستایی، همهی روزها، روز آبیاری، گندمچینی، کِشت و داشت و برداشتِ محصول، یا روزِ مراقبت از دامها بود.
اما برای انسانِ شهری که جمعه، تعطیلی پایان هفته است و او از کار و کوشش معاف و آزاد است، این روز معنایِ دیگری دارد.
تئاتر جمعهکُشی در ۱۳۵۲، برای اولین بار روی صحنه میرود، یعنی زمانی که ایران در اوجِ فرآیندِ شهری شدن است.
جمعهکُشی ابتدا در قهوهخانهی کرامت در شهر شیراز، با حضور فرح پهلوی، اجرا میشود. شیراز در آن سالها، پایتختِ فرهنگی ایران و از نمادهای شهرنشینی مدرنِ ما محسوب میشد.
در مسیری که از سنگلج به خانه میآمدم با جنابِ گیاهچی و اسماعیل خلج همسفر بودم.
جنابِ خلج گفتند به مدت ۴۵ سال، در چهارراه لشکرِ تهران زندگی کردهاند و اغلبِ شخصیتها و دیالوگهای تئاتر جمعهکُشی، برگرفته از تجربهی زیستهی او از تهران و محلهی زندگی اوست.
برایم جالب بود که جنابِ استاد خلج، خودشان چندان اهمیتی به مقولهی ملال و دلتنگی جمعهها در نمایششان نمیدادند و نیتشان از نوشتنِ این نمایشنامه اساساً بازنمایی روابط استثماری سرمایهداری و بهقولِ خودشان، فقرِ فرهنگیِ حاکم بر گروههایِ فرودست بوده است.
گویی انتخابِ نامِ جمعهکُشی هم ناخودآگاه بوده و بر متنِ نمایشنامه تحمیل شده است.
هر چه هست، از نظرِ من ارزشِ واقعیِ "جمعهکُشی" در بازنمایی مسألهی ملالِ شهری است، نه چیزی دیگر.
اجرای دوبارهی این تئاتر بعد از نیم قرن هم ناشی از فراگیر شدنِ مِهگرفتگیِ مدرن یا همین ملال بر زندگی روزمرهی انسانِ کلانشهری است.
اسونسن بهدرستی مینویسد «پدیدهی ملال، فقط افراد را مبتلا نمیکند، بلکه به همان اندازه، گریبانگیرِ جامعه و فرهنگ نیز میشود» (ص ۶۱).
قهوهخانهی "جمعهکُشی"، نمادی از جامعهی ملالآور است.
در این قهوهخانه هیچ زرق و برقی، دیده نمیشود و چیزی آدمها را به شوق نمیآورد، الا بازگشت به شعر، آن هم شعرِ کلاسیکِ فارسی و دوبیتیها و غزلِ سعدی و آوازِ سنتی.
همخوانیها جمعیِ "جمعهکُشی" لحظاتِ شوقانگیزِ تئاتر است. در عین حال شوخطبعیهایِ ظریف و سنتیِ شخصیتهای صحنه، تمهیداتی فرهنگی است، برای مواجهه با غمگینیِ سنگینِ جمعهها؛ بخوانید تمام روزها. اما ملالِ جمعهها، فرصتی هم برای بازاندیشی دربارهی کلیت زندگی است.
شخصیتهای صحنه از همهچیز صحبت میکنند، از همسران و خانواده، از فقر، از بیکاری، از سردرگمی و گم کردنِ آدرسِ واقعیِ زندگی در شهر.
خلج در "جمعهکُشی" غریبهای است که از روستا به تهران آمده است و دنبالِ آدرسی میگردد.
عاقبت آدرس را نمییابد و به روستایش باز میگردد. ظاهراً برای گریز از ملالِ کلانشهر، راهی جز بازگشت به روستا نمییابد. اما او از این واقعیت غافل است که مِه مدرنیته، همه جا را گرفته است و این ملال، فراگیرتر از آن است که بتوان از آن گریخت. اگر چنین نبود او نباید هرگز به تهران میآمد!
از تماشای "جمعهکُشی" لذت بردم. اما لذتِ بیشتر از آشنایی و همسخنی با جناب استاد خلج و جناب گیاهچی نصیبم شد.
استاد خلجِ هشتاد ساله، شاعر و نویسنده و بازیگر و هنرمند بسیار متواضع، اندیشمند و صمیمی هستند.
در مسیرم بهسوی خانه، فرصتی بود تا این انسانِ کمنظیر را بشنوم و از تجربههایش بیاموزم. خداوند سایهی او را بر سرِ جامعهی هنری ایران، مستدام دارد.
ضمناً در سالن سنگلج، با جنابِ علی موذنی، رماننویس و نمایشنامهنویس برجسته، آشنا شدم و در هنگامِ تماشا، کنار هم بودیم. او را نیز انسانی دوستداشتنی و متواضع یافتم.
خداوند این سرمایههای فرهنگی را برای همه، از شرِ بلاهای زمینی و آسمانی محفوظ بدارد.
از جناب گیاهچی نازنین، که فرصتِ این همه تجربههای دوستداشتنی را نصیبِ من کردند، صمیمانه سپاسگزاری میکنم. گیاهچی که دکتری مدیریت تئاتر دارند علاقهی جدی به گسترشِ نگاههای میانرشتهای در پژوهش و مدیریت تئاتر دارد و صحبتهایِ دلنشین او مرا امیدار کرد که بتوان علوم اجتماعی و هنری را بیشتر به هم نزدیک ساخت.
جناب خلج و گیاهچی، هنرِ تئاتر ایران را در خطرِ جدی بازاری شدن و هجوم گیشه میدیدند و عاجزانه تقاضای کمک از اهالی علوم اجتماعی داشتند. آنها میپرسیدند آیا علوم اجتماعی ایدهای برای مواجهه با این خطر دارد یا نه؟