در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال تئاتر | اخبار | یادداشت استاد طلایه رویایی بر نمایش نظارت عالیه
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 20:52:06
نمایش نظارت عالیه | یادداشت استاد طلایه رویایی بر نمایش نظارت عالیه | عکس

دیشب به دیدن اجرای نمایش "نظارت عالیه" ژنه رفتم.
به سمت "ژنه" رفتن جرات می‌خواهد ... ژنه بسیار سخت و پیچیده است و در عین حال بسیار زیبا و عمیق ...
متن‌هایش نیازمند کنار زدن لایه‌های متعدد زیادی هستند که در نهایت باز هم تو را به مغز و هسته‌ی اصلی نمی‌رساند، چون ژنه چیزهایی می‌بیند که دیگران نمی‌بینند.
سراغ کسانی می‌رود که فراموش‌شدگانند، که حافظه‌ی جامعه آن‌ها را در حاشیه‌ می‌گذارد تا آسودگی و امنیت و خوشی‌اش در هم نریزد ... مثل فاحشه‌خانه‌ها، مراکز موادفروشی، زندان‌ها ... کسانی که جامعه نادیده‌شان می‌گیرد: کلفت‌ها ... سیاه‌ها ... زندانی‌ها ... قاتلین ... خلاف‌کارها ... همجنس‌بازها ... ژنه خود را متعلق به این دسته از آدم‌ها می‌بیند و در آن‌هاست که درخشش را کشف می‌کند ...
او همان‌طور که قبلاً در کتاب "حرکت تئاتر به سمت شعر" نوشتم "شاعر مطرودین" است ...
آخ مطرودین، مطرودین، این حلقه‌ی سیاه و کثیف و چندش‌آور که جامعه می‌داند هستند اما رویش را از آن‌ها بر می‌گرداند ... فاحشه‌خانه جای بدی است اما باید وجود داشته باشد تا بدی و بیماری به‌سوی ما خوشبخت‌ها نیاید و در دایره و حلقه‌ی خود بماند. زندان جای بدی است اما خلاف‌کارها که نباید در میان‌ ما باشند. همان‌طور که زمانی سیاه‌ها هم نباید با ما حشر و نشر می‌کردند و فقط برده‌ی ما بودند و کلفت‌ها خواسته و آرزو و عشقی نداشتند، جز آن‌که با حسرت همه را حق خانم بدانند، چرا که عشق مال خوشبخت‌هاست و نه مطرودین.
در این نمایش ژنه اما عشق و نیاز به عشق در میان این سایه‌ها پر رنگ‌تر می‌شود. محور نمایش نظارت عالیه عشق می‌شود، عشق زندانی جوان‌تر به "زاغی" و عشق دیگری به "گوله‌برف".
پیام عاشقانه‌ای که گوله‌برف با فرستادن پاکت سیگار به زاغی می‌دهد و استشمام عطر و ضربان عاشقانه‌ی آن.
تنها زندانیان می‌دانند که مواجهه با قهرمانی و مرگ و دوری از زندگی روزمره و عادی نیاز به عشق را ایجاد می‌کند. عشق، بیرون زدن از روال عادی زیستن است، از این‌روست که در این نمایش زندانیان مرد در زندان درگیر عشق و قهرمانی‌اند، عشق‌های ممنوع و غریب.
قهرمانی‌هایی که قهرمان نیستند چون در سایه‌ی خلاف و گناه به وجود می‌آیند. آنان چنان به مرگ و گناه نزدیک‌اند که آرزوهایشان، آرزوهای دیگران نیست.
آن‌ها سایه‌های اجتماعند، حاشیه‌ها، قربانیان افکار عمومی (این خطرناک‌ترین و دروغ‌گوترین پدیده)، قربانیان قوانین، قربانیان ارزش‌ها، باورها، اعتقادات، قربانیان همه‌ی آن چیزهایی که حاکمان سرنوشت‌های ما هستند اما حقیقت نیستند. قربانیان سیاست‌های جهانی.
ژنه زیباترین و شاعرانه‌ترین مدافع آوارگان فلسطین است. قربانیان مظلوم نظم و سیاست جهانی، قربانیان امروزین جامعه که جهان رویش را از آن‌ها بر می‌گرداند ...
ژنه مثل یک آنارشیست واقعی این نظم دروغین را به هیچ می‌گیرد و در میان آن‌ها زیست می‌کند. اصلاً از خود آن‌هاست، اما شاعرانه می‌زید، در میان‌شان، در هستی‌شان، هایدگروار ...، مسیح‌گونه ...
"کارل یاسپرس" در کتابی در باره‌ی مسیح نوشته: که روی سخن مسیح با همه بود ولی او گناهکاران و مطرودین را رجحان می‌داد، چون روح‌شان به‌واسطه‌ی رنج نرم‌تر شده بود ...
ژنه این نرمی را می‌بیند و دارد، چون خود رنج کشیده. او هم مثل تمامی ما راسکولنیکوف‌ها در برابر رنج زانو می‌زند و پاهای سونیای تن‌فروش و نجیب را می‌بوسد ... استادی‌اش در پیدایش و کشف درخشش این آدم‌هاست. آن‌ها را پاک می‌کند. غبارشان را می‌گیرد و برق‌شان می‌اندازد ... زاغی یا "چشم‌سبزه" از این دست آدم‌هایند. در اطرافیان‌شان شیفتگی ایجاد می‌کنند ...
ژنه می‌داند در زندان که محیطی مملو از نزدیکی به مرگ و بدبختی است و آزادی و آسایش رویایی بسیار دور ... عشق و شیفتگی متولد می‌شود.
بزرگواری زاغی در این است که زن زیبایش را به نگهبانی که کمی مهربان‌تر است، می‌بخشد و این زاغی را بزرگ‌تر می‌کند. اصلاً به مرگ و بدبختی نزدیک شدن، شیفتگی ایجاد می‌کند ... و این تجربه‌ایست که باید زیست ...
یادم هست وقتی داشتم درباره‌ی ژنه می‌نوشتم با "استادمحمد" درباره‌اش صحبت کردیم. عاشق متن "نظارت عالیه" بود و با چه حرارتی از آن حرف می‌زد، از زاغی و شخصیتش و می‌فهمم که چرا دوستش داشت، چرا که برای فهم ژنه گاه باید ژنه را زیست ... وقتی محمود استاد‌محمد سال‌ها پبش در زندان برای اعدامیان مواد مخدر نمایش ساخت و اجرا کرد، تجربه کرده بود بزرگواری انسان را در مواجهه با مرگ از پیش اعلام‌شده‌ی گریزناپذیر ...
حتی صحنه‌ای از نمایش استادمحمد هم یادم هست، زمان اعدام زندانی مواد مخدر (که آن زمان و تا حدی امروز هم افکار عمومی، مدافع اعدام فروشندگان مواد بود) این شعر با صدایی سوزناک خوانده می‌شد:
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این‌ها گل باغ آشنایی ...


اجرای دیشب اجرایی تجربه‌اندوزانه از برخورد با چنین متنی برای گروهی جوان بود. چه در کارگردانی و چه در بازی‌ها ...
فضایی که برای اجرا انتخاب شده بود به طرز عجیبی با اندیشه‌ی ژنه درباره‌ی مکان تئاتر، تناسب پیدا کرده بود ...
ژنه نوشته بود که به نظرش مکان اجرای تئاتر نباید مکانی معمول باشد بلکه باید مکانی شگفت‌انگیز باشد و دور افتاده، مثل گورستان‌هایی که به زیبایی می‌میرند ...
حال حمامی قدیمی با دیوار آجری، حمامی که به زببایی مرده است و سردابه‌اش با دیوار آجری، مکانی بسیار متناسب و معنادار و غم‌ناک می‌شود برای بازنمایی فضای زندان ...
ژنه و دیالوگ‌هایش مجذوبم می‌کرد، به‌خصوص در این روزها که تئاتر خوب کم‌تر می‌بینم ... اجرا با تمام کمی‌ها و کاستی‌هایش درخششی داشت که از همان جمله‌ای نشات می‌گرفت که در ابتدا به آن اشاره کردم: جسارت ...
جسارت نزدیک شدن به چنین متنی و جهانش. بدون سعی و ادعا در تغییر آن، جسارت انتخاب تئاتر حقیقی به‌جای انتخاب جذب تماشاگر، به‌جای فروش، به‌جای انبوه مخاطب، به‌جای نیاز به ستایشش و هزاران چیزی که امروز در تئاتر هست اما در ذاتش نیست، در جوهره‌اش و در چشمه‌ی جوشان وجودش. در خراشیدن و زخمی کردن روح یا باز کردن زخم‌های کهنه ...
در دیدن و شنیدن، در متن در متن، در ادبیاتش و در شعرش که ژنه یکی از شاعران ناب تئاتر است ...
من از همین‌ها لذت بردم و هنوز با نیچه هم‌عقیده‌ام که می‌گفت: مردم یونان باستان به تئاتر می‌رفتند تا سخن زیبا بشنوند ...  


درباره نمایش نظارت عالیه
۲۱ مرداد ۱۳۹۶