رضا رفیع نویسنده، طنزپرداز، روزنامهنگار و مجری خوش قریحه ایرانی پس از تماشای نمایش «آلزایمر» به نویسندگی و کارگردانی؛ حامد رحیمی نصر در یادداشتی اختصاصی برای سینماآفیس، نوشت:
در امثال و حکم فرهنگ و ادبیات ایران زمین، جمله ای حِکمی و روانشناختی وجود دارد که حاصل تجربه و تکرار زندگی در اعصار مختلف بنی بشر است. این ضرب المثل جهانی شده، اذعان می دارد که:«انسان موجودی فراموشکار است.»
در صورتی که ممکن است حیوانات هم بدین درجه و دامنه، اهل فراموشی نباشند. یک نمونه اش را حضرت سعدی شیرین سخن و روانشناس بی مدرک، در گلستان نفیس و گران سنگش مطرح می کند و بدون هیچ حزم و احتیاط که مبادا طرفداری اش از سگ، در مخالفت آشکار با مصوّبات مجلس محترم در خصوص سگ گردانی و نگهداری از آن باشد، آشکارا می گوید:
سگی را لقمه ای هرگز فراموش
نگردد گر زنی صد نوبتش سنگ
وگر عمری نوازی سفله ای را
به کمتر چیزی آید با تو در جنگ
این انسان است که در اوج عقل و اندیشه نیز ممکن است پاره ای مواقع، دچار فراموشی شود. فلذاست که برخی لغت شناسان ارجمند خارج از فرهنگستان زبان و ادب فارسی که از این ارگان محترم حقوق و مزایایی هم دریافت نمی کنند؛ بر این باور و اعتقاد بارورند که واژه انسان اصولاً از ریشه «نسیان» گرفته شده و انشقاق یافته است. راستی آزمایی این ادّعا با علامه دهخدا!
اولین کسی که ناخواسته دچار فراموشی شد و همه اسلاف ما و خود ما و بچه های خلف ما را بدبخت و زمینگیر کرد، خود حضرت آدم بود. با مساعدت و مشارکت عیال مربوطه که در سند ازدواج نامبردگان، حوّا ثبت و ضبط شده است. این عزیزان سکنی گزیده در بهشت عنبرسرشت، بدون پرداخت کمترین اجاره بهاء، چنان غرق باغ و بوستان و انهار و اشجار و اشربه و اطعمه بهشتی و شراباً طهورای موجود شدند و سرمست صدای خوش بلابل و مرغان آوازخوان شدند که فراموش کردند خداوند آنها را از نزدیک شدن به شجره ممنوعه یا به قولی درخت سیب(که قدرت تخدیری اش به اندازه دوسیب هم نبوده!)، برحذر داشته و با خطاب عتاب آمیز صریح به آنها گوشزد کرده که:«ولاتقربوا هذه الشجره»؛ یعنی که نزدیک این درخت نشوید که فاتحه تان خوانده است!
اما چه می توان کرد که آدم فراموشکار است و به اندک غفلتی درگیر و دچار فراموشی می شود که البته برای خودش درجات و مراتب دارد. هرکس به فراخور اقتضائات فردی و محیطی و شرایطی که دارد، با آن دست و پنجه نرم می کند. از فراموشی اجباری جسمی دوران کهولت سن که گریز و گزیری نیست و اصلاً تقصیر ما هم نیست که دچارش شویم. به هرحال، جامعه محترم پزشکی، آن را یک نوع بیماری می داند که اسم شیکی هم بر روی آن گذاشته است: آلزایمر!
سلول ها و نرون های عصبی و مغزی شخص چنان دچار فرسایش و فرسودگی می شود که همه چیز خود را فراموش می کند. اصلاً نمی داند کی هست، چی هست و کجا هست. تا چه رسد که نشانی خانه اش را به خاطر بسپارد و هی از این و آن نپرسید که: خانه دوست کجاست؟….. و حضرت مولانا راست که می فرماید:
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر، ننمایی وطنم
طرف اصلاً گم می کند که کجاست. انگار که کلاً جی پی اس او از بیخ خاموش است. هیچی یادش نمی آید. همینطور سفیل و سرگردان، دور خودش می چرخد و زیر لب زمزمه کنان که: چه کج رفتاری ای چرخ!… چه بدکرداری ای چرخ!….. (و عصبانی چون جناب فردوسی که گفت: تفو بر تو ای چرخ گردون تفوا!).
از این نوع فراموشی معروف به آلزایمر می توان با برهی رعایت ها و ملاحظات پزشکی و بهداشتی، تا حدودی پیشگیری کرد یا زمان وقوعش را به تاخیر انداخت، اما وقتی که عارض شد، راه فراری نیست. اصلاً راه فرار را هم فراموش می کنیم. حتی سوراخ دعا را!… طرف شب دامادی اش به عروس بنده خدا که گویا زیادی چاق و فربه بوده است، بعد کلّی جست و جو در منطقه، در کمال ناامیدی می گوید که لااقل یک بادی،صدایی،چیزی از خودت خارج کن تا بلکه بفهمم چی به چی هست و چی کجا هست!
آلزایمر بد ابتلایی است. بلاست. در هیچ خانه ای این بلا نباشد. شدید که می شود، وحشتناک است. طرف رفته بود پیش پزشک. دکتر مهربانانه پرسیده بود چته؟… گفته بود که به نظرم آلزایمر دارم. دکتر پرسیده بود: از کِی؟…. طرف گفته بود: چی از کِی؟!
خدا رحمت کناد عمه اقدس ما را که بعد عمری زحمت بچه داری و رفت و روب و مکتبداری، زمانی که پا به سن گذاشت، آلزایمر گرفت. شروعش اینطوری بود که مثلاً آب توی سماور می ریخت و بعدش فراموش می کرد که تازه آب سرد در منبع سماور ریخته، پنج دقیقه بعدش چای دم می کرد. با همان چای سرد هم که طعم آب ولرم دوش حمام را داشت، از ما پذیرایی می کرد. ما نیز جانب حرمت فرو نمی گذاشتیم و به روی مبارک نمی آوردیم. فوقش با خودمان می گفتیم که لابد دعای مادربزرگ مان گرفته که همیشه می گفت: الهی داغش رو نبینم!
همین عمه مورد نظر ما بیش از ده سال آلزایمرش طول کشید. نه که کلاً از حیث فکر کردن و اندیشمند بودن راحت و مرخص شده بود، دیگر اعصابش هم درگیر روزمرّگی ها و دغدغه های موجود اطراف نبود و سایر امعاء و احشایی هم که سابقاً مشکلاتی داشتند، در سایه این عدم تفکر در هستی و قرائت های مختلف هرمنوتیک از خلقت، در کمال سلامت به کار خود مشغول بودند. ایشان عین گیاه داخل گلدانی، در گوشه ای افتاده بود و حیاتی نباتی داشت. فقط فراموش نکرده بود که خوردنی را باید از طریق چه محلّی(دهان) خورد و گاهی هم روسری اش را جلو می کشید که موهایش پیدا نباشد!
آن موقع ها به شوخی به اطرافیان می گفتم که شدیدترین و آخرین مرحله فراموشی و آلزایمر این است که طرف فراموش می کند بمیرد!….. او سال ها بود که مرده بود، اما روی زمین دفن شده بود. حتی بچه هایش را هم نمی شناخت و به پسرش بد و بیراه می گفت که مرتیکۀ اجنبی، شما اینجا چه کار می کنی؟!…. یعنی اگر هوش و حواسش سر جاش بود، بی شک زنگ زده بود ۱۱۰، بیایند ببرندش!
این است که پزشکان هماره خطر این بیماری را به مردم همیشه در صحنه گوشزد می کنند و خود نیز به شدّت مراقب هستند که ضایعات آن دامنگیرشان نشود. چنان که می گویند شخص بیماری نزد پزشک معالج رفت و مدعی شد که مدتی است به فراموشی دچار شده و همه چیز را فراموش می کند. دکتر در حال مریض تاملی کرد و گفت:«پس بی زحمت، تا فراموش نکرده اید،اول پول ویزیت بنده را بپردازید تا بعد!»
عرض کردم که در این نوع فراموشی های جسمی و مغزی که در سنین کهنسالی اتفاق می افتد، تقصیری متوجه شخص آلزایمری نیست. اما گونه های دیگری از فراموشی هم در طول حیات انسان هست که تا حدودی اختیاری و انتخابی و گاه مصلحتی است. عین این که آدم در خصوص پس دادن بدهی اش خودش را به فراموشی می زند. اصلاً نه انگار که پولی قرض گرفته است.
چندی پیش که فراموش کردم دقیقاً کی بود، داشتم در اینترنت راجع به طنزهایی در راستای آلزایمر تحقیق و پژوهش می کردم. ناگه چشمم خورد به مطلبی با عنوان«واکسن فراموشی و فواید آن» که قلمش تا حدودی برایم آشنا بود و هرچه جلوتر می رفتم، کلمات و عبارات برایم آشناتر می شدند. تا این که رسیدم به پایان مطلب و دیدم زیرش نوشته: رضا رفیع!
در اینجا بد نیست که از باب خالی نبودن عریضه، آن را عیناً نقل کنم. بی ربط به موضوع مورد بحث نیست. نوشته بودم که: «فراموشی بدچیزی است. کلاس بالاها به آن «آلزایمر»هم می گویند. لامصّب اگر شدّت پیدا کند، پدر صاحب بچه را در می آورد. کاری می کند که اسم خودش هم یادش برود و احیاناً به گربۀ دم خانه شان بگوید منیژه! (مثال عرض کردیم. به کسی برنخورد؛ چون در مثل مناقشه نیست. گاهی فقط مختصری قهر و دعوا هست!)….
البته فراموشی به مقدار کمش بد نیست و بلکه لازم هم هست. اگر نبود که واویلا بود. یک فقره اش را شاعر در مورد فراموشی و نسیان مختص ایام کهنسالی مثال زده و از بابت آن خدا را شدیداللحن شکر گفته. خودتان شخصاً ملاحظه بفرمایید:
غم ایّام جوانی جگرم خون می کرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
تا فراموش نکردم، یادآوری نمایم که «نسیان» با «نیسان»، زمین تا هوا تفاوت ماهوی دارد و اصلاً نیز هم خانواده نیستند. اولی به جبر گذر روزگار لاکردار سوار آدم می شود؛ در حالی که دومی را انسان با اختیار کامل خودش سوارش می شود. بخصوص بعضی از اقشار جامعه که کشته مردۀ خودرو نیسان اند.
باز تا یادم نرفته بگویم که یک معنای ثانوی هم برای «نیسان» گفتند که عبارت از ابر باران زای بهاری باشد. این اضافات و تکمله ها را می خواستم در مجالی دیگر که جاش باشد توضیح بدهم؛ اما چون شدیداً فراموشکارم، دم را غنیمت شمردم که فردای این حافظه اعتمادی نیست. حافظۀ جانبی هم که نمی خورد بد صاحاب!
به هر حال خوشحالیم که پژوهشگران مرکز پزشکی دانشگاه تگزاس امریکای جهانخوار فراموشکار، چند روقت پیش که یادم رفته دقیقاً کی بود؛ در یک کنفرانس خبری که در خاطرم نیست کجا بوده، از تولید آزمایشی واکسن پیشگیری از فراموشی خبر دادند و موجبات خوشحالی زائدالوصف بسیاری از مردم و مسؤولان فراموشکار را باعث شدند.
به هرحال، هیچکس دوست ندارد فراموش کند یا فراموش شود. اگر دوست داشتند که از همان دوران دبستان در کارت پستال های نوروزی برای همدیگر نمی نوشتند:«گل سرخ و سفید و ارغوانی/فراموشم نکن تا می توانی»؛ که عموماً نیز چون نمی توانستند، بعد از مدتی فراموش می کردند. خصوصاً اگر به جاه و منصبی می رسیدند و اصطلاحاً برای خودشان کسی می شدند که دیگر هیهات!….
موش و فراموش: از قرار معلوم، آزمایش های نهایی این واکسن ابتدائاً بر روی موش ها انجام می گیرد و چنانچه عوارض جانبی خاصی نداشت، در مسیر درمان فراموشی انسان ها مورد استفاده واقع می گردد. ملاحظه فرمودید قضیه چه بامسمّی شد؟… ابتدا این واکسن در ارتباط با «موش» و سپس فراتر از موش؛ یعنی«فراموش»، در خصوص انسان مورد آزمایش واقع می شود.
خواص واکسن فراموشی: اگر واکسن پیشگیری از فراموشی به پژوهشگران تلاشگر پاسخ مثبت دهد؛ واقعاً خیلی خوب خواهد شد. دیگر هیچکس فراموش نخواهد کرد قول و قرارهای خودش با خدایش و با بندگان خدایش را. چرا که گفتند:«هزار وعدۀ خوبان، یکی وفا نکند»؛چون اکثر خوبان متأسفانه فراموشکارند. در زمین ذهن خود فراموشی می کارند. تازه با همدیگر جناق هم می شکنند و می گویند:«ما را یاد و تو را فراموش»!….
مژده به مسؤولان مملکتی: واقعاً که مسؤولان عزیز اجرایی کشور اگر بر این مژدۀ کشف قریب الوقوع واکسن جلوگیری از فراموشی، کلّهم اجمعین، جان فشانند رواست. چرا که این مژده آسایش جان ماست. آنها دیگر می توانند خوشحال باشند که هیچ قولی را که به مردم دادند، فراموش نخواهند کرد. علی الخصوص قول و قرارهای از انتخاباتی را که طبیعت معمولش فراموش شدن است. مگر طرف فراموش کند که باید فراموش کند!»
مطلب فوق را حدود ۱۵ سال پیش با توجه به خبری که راجع به کشف واکسن فراموشی در جراید اعلام شده بود، نوشته بودم و حق هم داشتم که آن را فراموش کرده باشم و اولش نشناسم. همچنان که خود آن پزشکان و دانشمندان مدّعی بعدش فراموش کردند که این واکسن ادعایی را بر روی انسان که اشرف مخلوقات است، تست کنند. لابد درگیر کارها و کشفیّات مهمتر دیگری شدند. یک چیزی مثل پرونده های هسته ای!
اما اکنون ما در این کتاب شریف با نمایشنامه ای مواجهیم که نویسنده کاربلد آن توانسته است به خوبی همین موقعیت فراموش نشده را به گونه ای دیگر و در قالب تزریق دارویی برای رفع موقت آلزایمر و به قول خودش، سخ کردن حافظه، مطرح کند. و یکی از شخصیت های نمایش(عموشوقی) هم مدام در طول نمایش، نگران و پُرسان که دکتر مربوطه، این سوزن و سرنگ بزرگ را در کجای بیمار قرار است تزریق کند؟ جایی که مسؤولان مشخص کردند یا هرجا که خودش صلاح دید؟….
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، طنز را بیان هنری اجتماع نقیضین و ضدّین می داند و معتقد است که اکثر طنزهای ما بر اساس این تضاد و تناقض شکل گرفته اند. مثال بارزش رادهم آن یخ فروش نیشابور نقل می کند که در فصل تموز و در اوج گرمای تابستان یخ می فروخت و در پایان روز، آهی از سر حسرت و شاید هم که حیرت کشید و گفت: نفروختم و تمام شد!
مثلت هست در سرای غرور
مثل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخگدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
زان که عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزش نگذاشت
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید!
چه زیبا حکیم سنایی غزنوی این حکایت پرمعنا و این طنز تلخ را به تصویر کشیده است. اصطلاحاً نوعی طنز سیاه و گروتسک است که شما اندوهگین می شوید، اما خنده ای تلخ (تلخند) در ساحت جان و جهان شما اتفاق می افتد. به قهقه نمی افتید، بلکه از درون می خندید. خندۀ عمقی!
و جالب است بدانید که نتایج یک مطالعه جدید علمی نشان می دهد که وجود تغییرات در بروز حسّ شوخ طبعی می تواند نشانه اولیه زوال عقل باشد. بر این اساس اگر فردی از شیوه شوخی های تند به سمت شوخی های ملایم تغییر رفتار دهد، می تواند نشانه اولیه آلزایمر در او باشد. پژوهشگران طی این مطالعات خود دریافتند که اطرافیان و بستگان مبتلایان به زوال عقل، شاهد این تغییر رفتار در آنها بوده و حدود ۹ سال قبل از بروز مشکلات حافظه، تغییراتی را از این نظر در ایشان مشاهده کرده اند.
دکتر کامیلا کلارک(Camilla Clark)که سرپرستی این مطالعه را برعهده داشته، درباره موضوع فوق گفت است:«از آنجایی که حس شوخ طبعی، شخصیّت ما را تعریف کرده و برای ایجاد روابط با اطرافیان مان استفاده می شود؛ تغییرات در چیزهایی که ما خنده دار می دانیم، تأثیری بسیار فراتر از انتخاب یک برنامه تلویزیونی مورد علاقه جدید دارد.»
بر اساس این گزارش، تفاوت های ظریف در مورد موضوعاتی که ما خنده دار می دانیم، علاوه بر ارائه سرنخ هایی برای تغییرات اساسی مغز، می تواند به تمایز بین بیماری های مختلف که باعث زوال عقل می شوند، کمک کند. در حقیقت، هر چقدر موضوع و نحوه طنز و شوخی های افراد پیچیده تر بوده باشد، نشانه سالم بودن مغز محسوب شده و هرچه نوع مزاح ساده تر بوده و فرد به مسائل بدیهی واکنش طنز نشان دهد، نشانه شروع زوال عقل است.
بر این اساس، شوخ طبعی می تواند روشی موثر برای تشخیص زوال عقل باشد. زیرا که جنبه های مختلف عملکرد مغز مانند حل پازل، احساسات و آگاهی اجتماعی را مورد هدف قرار می دهد. این مطالعه شامل اطلاعات اخذ شده از ۴۸ فرد دوست و بستگان افراد مبتلا به زوال عقل می شود. برای نمونه، طیّ مطالعات فوق مشخص شد افرادی که ۹ سال بعد دچار آلزایمر شدند، مثلاً به ماشینی که بد پارک شده بود یا سگی که بی دلیل پارس می کرد، می خندیدند.
حالا شما وقتی که متن کامل این نمایشنامه آلزایمر را می خوانید، اگر روانشناس یا طنزشناس یا توامان هردو شناس(!)باشید، به ظرافت درمی یابید که نویسنده این متن داستانی، خدا را شکر، خودش هیچ علامتی از این که آلزایمر دارد یا در آینده به حول و قوّه الهی خواهد گرفت، ندارد. چرا که نگاهی عمیق و لایه دار به موضوعات اطراف خود دارد. الکی نمی خندد. و این کم چیزی نیست!
او اهل ادا بازی نیست و شکلک درآوردن با این توجیه که متن کمدی همین است دیگر، باید هرطور شده، از خلق الله خنده گرفت. حال آنکه به قول شاعر شیرین سخن:
خنده چو بی وقت گشاید گره
گریه از آن خنده بی وقت، بِه
نویسنده درجای جای متن (پیست)، تلاش دارد تا با ایجاد موقعیت های متضاد و متناقض، ایجاد طنز و تبسم کند. هرچند تبسمی از سر تفکر که تلخی خاصی را هم در کام جان و اندیشه شما باعث می شود.
همچنان که «مولیر»، درام نویس معروف فرلنسوی در مشهورترین نمایش خود که «خسیس» نام دارد و شهره است؛ همین حس و حال را در مخاطب ایجاد می کند. او طنز را چاشنی حرص و طمع زشت یک انسان(هارپاگون)می کند؛ به گونه ای که شخصیت گفتاری و رفتاری این پرسوناژ و تیپ اجتماعی، در همان حال که شما را به خنده وامی دارد، نفرت و انزجاری عمیق و دلخراش را هم در وجود شما برمی انگیزاند. هم به او می خندید و رفتار و گفتارش در نگاه و نگرش شما مضحکه به نظر می آید، و هم از حس این که یک آدمی این گونه، عشق و محبت و انسانیت را با پول معاوضه می کند و هر ارزش اخلاقی را بر سنگ محک ثروت و مکنت می زند، دچار چندش می شوید و زیر لب به او بد و بیراه می گویید که در خوشبینانه ترین دیالوگ، خطاب به وی خواهید گفت: مرتیکه خر!
در نمایش خسیس مولیر، قهرمان داستان، مرد ثروتمندی است به نام هارپاگون که همسرش از دنیا رفته است و پسری به نام کلئانت و دختری به اسم الیز دارد. او به شدّت پول به جانش بستهاست تا حدّی که پول خود را در زیر خاک پنهان میکند و روزانه چندین نوبت به آن سر میزند که مویی از سرش کم نشده باشد. او عتقاد دارد که بهترین طعمه برای جلب توجه عزیزان دزد، صندوقهای آهنی است و اولین چیزی هم که مورد دستبرد ایشان واقع میشود،گاوصندوق است.
وی درهمین راستای خساست و دنائت ذاتی و درونی اش، دختر خود را نیز به مردی میدهد که جهاز نخواهد. حتی جهاز شتر! پسرش کلئانت هم عاشق دختری به نام ماریان میشود که حاضر است در صورت توافق نکردن پدرش با این ازدواج، با ماریان به کشور دیگری سفر کند و با پول کمی که دارند، زندگی کنن. اما قبل از آنکه جریان ازدواج خود را با پدرش در میان بگذارد، متوجه میشود که پدرش هم میخواهد با ماریان ازدواج کند. مثلث عشقی!
الیزهم عاشق والر است و برای این که پدرش والر را به دامادی بپذیرد، والر در نقش مستخدم وارد خانه هارپاگون میشود تا نظر او را جلب کند. نوکر کلئانت لافلش بهطور اتفاقی صندوق پولی را که هارپاگون در باغ چال کرده بود، می یابد و کلئانت را باخبر می کند تا آن صندوق را در جایی پنهان کنند. هارپاگون بعد از مراجعه به نزد صندوق پنهان شده در زیر خاک، می بیند که جا تر است و بچه نیست. شستش خبردار می شود که یحتمل صندوق را ربوده اند.
هارپاگون به سرکار داروغه اطلاع می دهد تا آن صندوق را بیابد. اما کلئانت از پدرش درخواست می کند که با ازدواج خودش با ماریان موافقت کند تا صندوقچه را به او برگرداند. مال بد بیخ ریش صاحبش! و خلاصه در پایان نمایش، کلئانت به ماریان، الیز به والر و هارپاگون هم به صندوقچه خود میرسند. کبوتر با کبوتر، باز با باز!
ذرّه ذرّه کاندرین ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست
نمی دانم که چرا از خر تو خری شخصیت های نمایشنامه آلزایمر(که به آن کثرت و تعدّد شخصیت های نمایش هم می گویند)، و همچنین نوع نگاه نویسنده به پردازش شخصیت های تیپیک داستان ناخودآگاه به یاد نمایش خسیس افتادم که ذکر خیرش شد!
در نمایش خسیس مولیر، این خصیصۀ ضد انسانی حرص و ولع و خسّت طبع است که طنز موقعیت می آفریند و لبخندی تلخ را سبب ساز می شود. و در نمایش آلزایمر ساخت وطن و یکی از نویسندگان وطنی نیز این موضوع جهانی آلزایمر است که ایجاد طنز موقعیت می کند و باعث رو شدن و گاهی هم نیمرو شدن بسیاری از تناقض ها و تفاوت های درونی و بیرونی آدم ها می شود. چندان که شما از درک و دریافت این همه تضاد و تناقض مخفی شده در رفتار و گفتار اطرافیان شخصیت اصلی داستان(جانعلی)، به خنده ای ناگزیر دچار می شوید که در کام ذهن و ضمیر شما طعمی گس به همراه دارد. خنده ای از سر بی دردی نیست. گاهی دردخند است.
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بوَد از فتح و ظفر خندیدن
به تعبیر زیبا و پرمعنای حضرت مولانا، خنده همیشه از جنس شکرخند نیست که در سطح قرار گیرد. گاه نیز زخمه بر تار و پود روح و روان انسان می زند و از جنس شررخند است. بسان لبخندهای سوزان شعله، جان آدم را می سوزاند در همان حال که لبخند بر چهره دارد. بلاتشبیه عین لبخند مونالیزا!
این شکل دگر خندیدن خیلی مهم است. اصلاً ماهیت طنز را متفاوت می کند. به آن عمق بیشتری می بخشد و لایه لایه اش می کند. و شما با کشف هر لایه ای، به درک و دریافت دیگری می رسید و حس می کنید که عمیق تر می خندید. خنده شما چون کف امواج نیست. خود عین تموّج و تلاطم در ساحت اقیانوس بیکران جان و جهان شماست. حتی شما!
***
«حامد رحیمی نصر»( که این پسوند آخرش مرا یاد نمایشکده و تیاتر قدیمی نصر می اندازد)، دوست خلاق و هنرمند و اهل قلمی است که خود به چندین هنر آراسته است؛ از نویسندگی و گویندگی گرفته تا بازیگری و کارگردانی. او خوشبختانه نگاهی فراتر(و به اعتباری حتی فروتر) از سطح و رویه به مفاهیم و موضوعات اطرافش دارد و از سر اندیشه، طنزنویسی می کند. باری به هرجهت نیست. نمایشنامه نویسی است که درد دارد. از بی اخلاقی ها و بی معرفتی ها و سست شدن ارتباطات انسانی می نالد و در عین حال با شما جوری صحبت می کند که با هر دیالوگش شما از خنده ریسه می روید. جمع این دو حالت، کار هر کسی نیست. چشم تر می خواهد و ذهنی کهن!
پیشتر نیز کتابت نمایشنامه هایی را مرتکب شده است که کم و بیش، واجد همین خصوصیات نگرشی و نگارشی مفهومی و محتوایی بوده اند. آثاری چون: «بیگانه خوران» و «وی ای آر» و «اوردوز» که از بیخ به قلم خود او بوده اند و اصطلاحاً از صفر به وجود آمده اند و پا به سن گذاشته اند. سوای آثاری که با بازنویسی و دراماتورژ به سراغ آنها رفته است؛ مانند: نمایشنامۀ «مرگ خنده دار یک دوچرخه سوار استقامت»، «دیوار»، «خون آشام کشی» و «وامانده تهران» که بعید است خودش باشد!
او اینبار اما زرنگی کرده و سوژۀ خیلی خوب و حساسی را دستمایۀ طنزی نمایشی قرار داده است. خود این معضل فراموشی، فی نفسه، پتانسیل طنزآفرینی دارد و می تواند موقعیت های طنز بسیاری خلق کند و خلق را بخنداند. همچنان که در صدر این مقال، مثال آمد. کسی که آلزایمر دارد، دیگر نه گفتارش طبیعی است و نه رفتار و حرکاتی که از خود نشان می دهد. چرا که او بالکل فراموش کرده است طبق چه معیارها و ملاک های معمول و متعارفی باید زندگی کند. در قید و بند ترتیب نیست. تا بدان حد که ترتیب خودش داده شود.
در سطور پیشین،برای توضیح این موقعیت، جای دوری نرفتم و ازعمۀ خودم مایه گذاشتم. اگر سهراب عزیز الآن اینجا می بود، شاید می فرمود:«عمۀ من چه کم از عمۀ لعبت دارد؟!…». همو که روزگاری در عهد جوانی ــ چنان که افتد و دانی!ــ عاشق سینه چاک«ضربعلی»بوده و برادرش جانعلی،خیر و شرّ او را از سرش کم کرده است. درحالی که خود بزرگوارش با وجود زن و بچۀ قد و نیم قد، عاشق یک فروند دلبرخارجی به نام ماریا بوده که تازه حالا در کهنسالی و آلزایمرگرفتگی و در این مقطع حساس کنونی،درست زمانی که دکتر ودود پروفسور، آمپول ریکاوری و بازگرداندن حافظه(یا همان سیخ شدن حافظه به قول دکتر وهاب!)را درسته در او تزریق می کند، گند قضیه درمی آید و بچه ها در جریان ماوقع قرار می گیرند. البته خب زمانی که دیگر سار از درخت پریده!
بزرگ خانواده آلزایمر گرفته و تمام تلاش اعضای این کانون گرم خانوادگی حول این محور استوار است که بیماری او را برطرف کنند. نه برای این که لحظات و روزهای بیشتری با او باشند و به او عشق بورزند، که شاید از رهگذر برگشت موقت حافظه اش بتوانند از محلّ اختفای اسناد سیصد هکتار زمین، سردر بیاورند و بفهمند کجاست که بین همدیگر تقسیم کنند و از دریافت این سهام عدالت شاد شوند. سلامتی مقام ارشد خانواده، در مراتب بعدی و پایین تر قضیه قرار دارد. آنها برای رسیدن به این سندهای زندگی ساز است که به بزرگ فامیل شان می گویند: وجود نازکت آزردۀ گزند مباد!(ایشان هم مثل سایر گربه ها، برای رضای خدا موش نمی گیرند!)
فلذاست که با همدستی پرستار جانعلی خان که گویا متخصص سرکیسه کردن اشخاص آلزایمری است، بچه های او گرد هم می آیند و در این گردهمایی عظیم انسانی و عاطفی، به این نتیجه می رسند که با گرفتن پولی از یک پزشک مبتکر که مدّعی کشف دارویی است که قدرت دارد برای لحظاتی، حافظۀ شخص دچار فراموشی را به او برگرداند و اسراری را بر زبان آورد، به او اجازه دهند که این داروی مکشوفۀ خود را بعد از امتحان بر روی یک موش، فراتر از موش(= فراموش!)، بر روی یک انسان دردمند آلزایمر گرفته به نام جانعلی خان آزمایش کند، بلکه جواب داد و علم بشر هم بیشتر جلو رفت. با یک تیر، دو نشان زده اند. هم جناب پروفسور دانشمند به نتیجۀ آزمایش خود می رسد و هم آنها به سندهایی که نمی دانند کجاست. حالا جانعلی این وسط تلف شد، به درک! برای پیشرفت علم و دانش باید ریسک کرد. آنهم وقتی که ریسکش آب و نانی در پی داشته باشد.
باری؛ نمایشنامۀ آلزایمرجناب رحیمی نصر(که در منزل، حامد هم صدایش می زنند!)، سرشار از دیالوگ های بامزه و البته بجا و بموقع و به اندازه، دوپهلوگویی های مناسب و عبارات و اشارات کنایی طنزآمیز است. حالا اضافه کنید بر اینها، موقعیت های کمیک و طنزی که در سایۀ یک موضوع ملس و مایه دار برای آفرینش لحظات طنز، پشت سر هم شما را غافلگیر و درگیر می کند. تلخی بی مرامی ها و بی معرفتی های سایه انداخته بر اعضای سرخوش یک خانوادۀ سنتی اصیل و باپرنسیب اجتماعی(همچون خاندان اشرافی دایی جان ناپلئون در رمان معروف ایرج پزشک زاد)، با این لحظات خنده آور است که نیش نهفته در جای جای نمایش را در جان شما به نوش و نوشابه ای دل گوار درهم می آمیزد و شاید وقتی که خنده های شما ته می کشد و نمایش تمام می شود؛ تازه جای آن درد می گیرد. انگار که تازه دارید به عمق تلخ پیام نهفته در داستان پی می برید و بیشتر عمیق می شوید.
طنز ژرف و شگرف، این گونه است. شما را لبخند به لب، به اعماق خلوتی از سر اندیشه و تأمل سوق می دهد که دغدغه های انسانی تان را بیشتر می کند. برای پرت شدن حواس شما نیست که شما را می خنداند. چون نویسنده، خود به هرچیز دم دستی نمی خندد و هیچ علامتی از آلزایمر ندارد. کاملاً هوشیار است و می داند که با شخصیت های نمایش چه کند و کی را کجا بگذارد.
ازهرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است. بهتر است از این مقدمه چینی دست بکشیم و شما را با اصل نمایشنامه تنها بگذاریم. قطعاً چیزهای بیشتری دستگیرتان خواهد شد. خدا را شکر، من هم فراموش نکرده ام که قلم را کنار بگذارم و بس کنم. این چند خط را نوشتم که نگویند فلانی لال است!…. یاد آن واعظی افتادم که بر فراز منبر سخن می گفت. آنقدر گفت و گفت تا همه خسته شدند. ناگهان سررشتۀ سخن از دستش در رفت و گفت ببخشید که یادم نمی آید چی داشتم می گفتم. رندی مثل ما در آنجا حاضر بود. جرأت کرد و از جا بلند شد و گفت: این هم که از منبر فرود آیید، یادتان نمی آید؟!…