دیشب به همراه دوستم برای تماشای این نمایش رفتیم.من گرسنم بود و سفارشم دیر اماده شده بود.ورود داده بودن و قطعا نمیشد غذامو ببرم داخل،درستم نبود.با یه عصبانیت ناشی از این که قراره یک ساعت تمام بجای لذت بردن از نمایش،گرسنگیو تحمل کنم،نشستم رو صندلی تماشاچی.
داشتم نشخوار ذهنی میکردم که بعد چند ثانیه،موزیک،حرکتای فرم جذاب و دکور ساده و هوشمندانه ای که انتخاب شده بود ،منو اررروم از رو صندلی بلند کرد و برد به ذهن نویسنده و چشمای بازیگر(فردین رحمانپور).لب ها دیالوگ میگفتن ولی این نگاهش بود که منو با خودش همسو کرده بود.با کرختیش با خستگیش.من هم بااون دفن شدم زیر آجر به آجر ارزوها که رو هم میچینیشون وقتی مجبوری مشغول به کاری باشی که ازش انزجار داری.
دوست دارم این بی پروا بودنو،دیوونه بودنو.این که بتونی انقد جسورانه دردای درونیتو تراوش کنی.ادما حتی به تراپیستشونم همه چیو نمیگن ولی توی این نمایش ،بوی تعفن لحظه به لحظه ی این زندگی خاکستری به صورتت سیلی میزنه.ممنونم از اقای سعدی بابت متن جذابی که درنظر گرفتن و کارگردانی درستی که تونست مفهومو به خوبی انتقال بده.و ایستاده دست میزنم برای گروه فرم(سه دختر هنرمند)که هرسه عالی بودن
تو کرختی مثل بازوی خواب رفته ای که یکی روش خوابش برده