چرخش روزگار
می چرخد چرخ این روزگار...آن طور که ما نیز به همراهش می چرخیم! و مجبوریم! چون خواسته یا ناخواسته وارد بازی اش شده ایم! بازی ای به نام زندگی؛ که اگر بخواهیم مقابلش بایستیم، طوری می چرخاندمان که از سرگیجه، می شویم نقش بر زمین، و انگار دگر نیستیم! می توانیم از چرخش بر روی آن، لذت بریم مثال چرخ وُ فلک! می توانیم برویم به فلک...اما، نمی توانیم به آن بزنیم کلک! آری! چوب لای چرخ ش نمی توان گذاشت! نمی شود او را از چرخشش بازداشت! از این افکار باید بیرون آمد! بدی ها وُ پلیدی ها را ویران باید... ! باید به بزرگی ها اندیشید همچو بزرگی این روزگار! باید خوبی کرد حتی کوچک! مثال این دنیای کوچک. باید عاشق شد مثل شقایق! سفر کرد بر روی دریا با قایق! باید سبز بود مثل سبزه زار! سبز وُ عطراگین، مثال بهار! باید آبی بود همچو دریا! که آبی ست از وحدت قطره ها. باید آسمانی بود وُ خدایی! باید خاکی بود وُ فدایی! باید با یکدگر شویم با همدلی! برای هم شویم، با یکدلی! گرم وُ پر نور شویم مثل خورشید! محکم وُ استوار! چون تخت جمشید. باید پشت هم بود چون کوه! مثال آن! با غرور وُ شکوه! ما که نداریم عمری چو نوح! که این طور حریصیم به این سطوح! و این روشن ست مثال ماه یلدا به وضوح! که انسانیت ست ز این دنیا، دگر دنیا را فتوح! این دنیای بزرگ ولی کوچک، که من گمان می کردم تنها دو روز ست! اما دریافتم که حتی، دو روز هم نیست! پس، دگر مال وُ منال چیست! شاهزاده کیست وُ گدا کیست! چنان که همه وُ همه، نزد او یکی ست.