با دیدن این نمایش برای بار دوم بی اختیار به یاد شعری از سزار وایه خو افتادم :
« می خواهم در پاریس بمیرم
در ریزش باران
در روزی که از هم اکنون به یاد دارم
می خواهم در پاریس بمیرم
و نخواهم گریخت
در پنجشنبه ای چون امروز
پنجشنبه ای که این سطور را می نویسم
استخوان هایم این تحول را حس می کنند
و در طول راهم، هیچگاه چون امروز نبوده ام
با خودم،.این گونه تنها ... »
مرسی که با جادوی تئاتر توانستید حس پاییز و باران و شاعرانگی مرگ را در میانه ی گرمای تابستان تهران ایجاد کنید 🙏