سالها پیش، وقتی جوانتر بودم، رمانی خواندم به نام ماجرای عجیب سگی در شب، نوشته مارک هادون.
داستان از زبان پسری به نام کریستوفر روایت میشود؛ نوجوانی مبتلا به اوتیسم که دنیا را با منطق و استنتاج میفهمد، هیچگاه دروغ نمیگوید و در ریاضی نبوغی چشمگیر دارد.
ماجرا با روایت او از قتل سگ همسایه آغاز میشود و آرامآرام به سفری ادیسهوار تا لندن میرسد.
امشب در تماشاخانه هما نمایشی دیدم اقتباسشده از همین اثر؛
تئاتری دیدنی و هوشمندانه، با بازیهایی قوی و اجرایی که با مهارتی چشمگیر، دنیای ذهنی کریستوفر و ارتباط خاص او با جهان اطرافش را به تصویر میکشید.
در پایان نمایش، حالی دوگانه داشتم:
از یکسو، لذت تماشای داستانی که زمانی مرا عمیقا درگیر خود کرده بود، اینبار در قالب نمایشی خلاق با موسیقی، نورپردازی و پرفورمنسی تاثیرگذار؛
و از سوی دیگر، اندوهی خاموش از یادآوری فرشتههایی زمینی که جهان را متفاوتتر از ما میبینند، میشنوند و لمس میکنند.