در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سجاد آل داود درباره نمایش عزادار: عزادار: باز هم روانگردانی برای بقا ولی ضد بقا! بعد از مدت‌ها نمایش
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 19:22:23
سجاد آل داود (sajjadad76)
درباره نمایش عزادار i
عزادار: باز هم روانگردانی برای بقا ولی ضد بقا!

بعد از مدت‌ها نمایش عزادار من را مجاب کرد تا جدی‌تر دست به قلم شوم. این نوشته طبعاً حاوی بخش‌هایی از داستان نمایش خواهد بود. پس با احتیاط بخوانید.

آنچه دیده شد، یک نمایش نبود. انگار مراسمی بود. آیینی بی‌پایان بود برای فقدانی که نه پایان دارد، نه فهمیده و نه پذیرفته می‌شود. سوگ در این جهان، چیزی نیست که بتوان آن را گریست و تمام کرد. بلکه مایعی زردرنگ است که از شکاف‌های دیوار خانه نشت می‌کند، روی زمین پخش می‌شود، بویش در اتاق می‌پیچد، و زندگی را گند می‌زند. ما فقط سطل به دست می‌گیریم، جمعش می‌کنیم، و خیال می‌کنیم حالا می‌توانیم ادامه بدهیم. اما آنچه در ما خراب شده، دیگر بازسازی ندارد.

تجربه‌ی این نمایش، مرا به یاد خوابی انداخت که چندی پیش درباره‌ی پدربزرگ ازدست‌رفته‌ام دیدم. شرکتی به خانواده‌ ما مراجعه کرده بود و گفت: ... دیدن ادامه ›› «می‌توانیم پدربزرگ‌تان را از قبر بیرون بکشیم، بدنش را جوان کنیم و به خانه برگردانیم. اما بدانید که او دیگر با شما حرف نخواهد زد. فقط غذا می‌خورد، می‌خوابد و به دستشویی می‌رود.». ما با شوق پذیرفتیم. اما حضور دوباره‌ی او در خانه، وقتی دیگر پدربزرگ نبود، تجربه‌ای ترسناک و سهمگین شد. نوعی از سوگ که نمی‌توانستم بفهمم.

اما مشکل کجاست؟ مشکل همان توهمی است که در خط فکری نمایش بی‌پدر نیز وجود داشت: بحث هنوز بحث بقاست. با این تفاوت که حالا شخصیت‌های این خانواده می‌خواهند در برابر سوگ زنده بمانند. همان‌طور که در بی‌پدر، شخصیت‌ها به روان‌گردانی از جنس هویت روی آوردند، در این نمایش هم همان مسیر تدریجاً شکل می‌گیرد: بازی با هویت، به‌عنوان روان‌گردانی که به قولی برای بقاست اما در نهایت ضد بقا خواهد بود. انگار اعضای خانواده می‌خواهند چیزی بزنند تا دردشان کاهش یابد. اما چه می‌زنند؟ بازی با هویت می‌زنند. و خیلی هم بالا می‌روند. به مادر خود حمله می‌کنند، دندان‌هایش را می‌کشند، صورتش را بانداژ می‌کنند، تا از او پدر بسازند. با کودکانی طرف هستیم که دل‌شان برای خشونت پدر تنگ شده است. یا درست‌تر، خلأ این خشونت را حس می‌کنند. چرا؟ شاید چون یک درد آشنا، بهتر از یک سوگ ناآشنا و مبهم است.

در نقطه‌ای از نمایش، از ما خواسته می‌شود حذف مادر را در سکوت و تاریکی تجربه کنیم. ما دیگر تماشاگر نیستیم. ما شاهدان تجربه‌ای هستیم که خودش از نمایش بیرون زده است. ناگهان حس می‌کنیم دیگران در خیابان دارند به ما نگاه می‌کنند، چون ما داغدار چیزی هستیم که دیگر نیست. این لحظه، قلب نمایش است. ما دیگر فقط به صحنه زندگی این خانواده که دور از ما قرار داده شده است نگاه نمی‌کنیم. ما سوگوار شده‌ایم. نه سوگوار چیزی که روی صحنه غایب است، بلکه سوگوار چیزی که در زندگی‌مان، بی‌نام و نشانه، ته‌نشین شده است. چیزی که غیابش دیگر بازی نمی‌شود. نمی‌شود برایش نقش ساخت. نمی‌شود لباس کسی دیگر را تنش کرد. فقط غیبت است.

خام.
زنده.
خطرناک.

در عزادار، آیین‌ها به تکه‌پاره‌هایی بدل شده‌اند که بی‌هدف و بریده از ریشه، فقط تکرار می‌شوند. کشیدن دندان. بانداژ کردن سر. تقلید راه رفتن. فحاشی و ادا درآوردن. این‌ها دیگر نه تسکین‌اند، نه تسلی. فقط تقلید بی‌جان واکنش‌هایی‌اند که زمانی قرار بود بدن را در آغوش سوگ فروبرند و از دل آن عبورش دهند. اما حالا، این بدن‌ها دیگر سوگوار نیستند فقط دلقک‌هایی هستند که بر صحنه می‌رقصند. رقصی مسخره، پوچ و گم‌گشته، که نه شیطان را می‌راند، نه رنج را می‌کاهد.

و صحنه‌ی واپسین؟ افتادن به اصطلاح مادربزرگ! نه پایان، بلکه بازگشت امر واقعی است. واقعیت، از نوع ادراری که حین جمع کردنش بالاخره بر زمین می‌ریزد. یادآوری اینکه این مایع، باید زندگی را بردارد، و هیچ پتروسی نمی‌تواند از آن جلوگیری کند. چون بالاخره، چیزی واقعی، بدون ماسک، روی زمین ریخته شده.

شاید تنها راه پایان‌دادن به این چرخه، برخورد با امر واقعی باشد. یک سیلی محکم از واقعیت! راه درست جایگزین‌سازی نیست. راه درست استفاده از روان‌گردان‌های مختلف نیست. بلکه باید سوگ را مانند همان چیزی دید که هست:

دردناک.
کثافت.
تهوع آور.

عزادار یک ۵ ستاره درخشان و به یاد ماندنی است.

(عکس: سکانسی از سریال قورباغه-قبل از تزریق مواد مخدر برای آخرین بار)
دیدن، شنیدن و لمس کردن هر چیزی درست همانطور که هست یک هنر. باید کمی روی آتش چرخید تا کلمات پخته شوند و کلام پخته به دل می نشیند.
لنا گودرزی
دیدن، شنیدن و لمس کردن هر چیزی درست همانطور که هست یک هنر. باید کمی روی آتش چرخید تا کلمات پخته شوند و کلام پخته به دل می نشیند.
سپاس خانم گودرزی. لطف شماست.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید