ماشینی در دل بیراههای استعاری
اجرای اخیر نمایش «زبان تمشکهای وحشی» نمونهایست از گسست میان فرم، محتوا و اجرا؛ تلاشی برای خلق اثری شاعرانه و نمادین که به دلیل مجموعهای از تصمیمات ناپختهی کارگردانی، دراماتورژی ضعیف و اجراهای سرد، به تجربهای ناهماهنگ، شعاری و فاقد درگیری حسی بدل شده است.
طراحی صحنه تنها شامل یک اتومبیل واقعی است که با وجود داشتن پیوندی مفهومی با متن، با فضای غیررئال، نمادین و استعاری کل اجرا تضاد دارد. در نمایشی که همهچیز بهسوی فاصلهگیری از واقعگرایی سوق پیدا کرده، استفاده از چنین عنصر کاملاً رئالیستی نه تنها کمکی به انتقال معنا نمیکند، بلکه از جنس بصری نمایش جدا افتاده و به یک شیء غریب و بیجایگاه تبدیل میشود. طراحی میتوانست با زبانی انتزاعیتر، مفاهیم مورد نظر را منتقل کند بیآنکه اینچنین بر ناهماهنگی اجرا بیفزاید.
استفادهی بیمنطق از باران و ریختن آب روی صحنه نیز نمونهای دیگر از تصمیمات فرمی سطحی است.
یکی از اشکالات کلیدی، ضعف دراماتورژی و عدم بازنویسی زبانی متن برای اجرا است. دیالوگهایی که در صحنه شنیده میشود، چنان از زبان امروز فاصله
... دیدن ادامه ››
دارند که نهتنها برای مخاطب معاصر ناآشنا و غیرقابلباورند، بلکه گاه بهدلیل شعارزدگی یا پیچیدگی بیمورد، به واکنشی منفی منجر میشوند. این مشکل زمانی تشدید میشود که کنشهای صحنهای با دیالوگها در تضاد قرار میگیرد؛ برای مثال، در یکی از صحنهها، بازیگر اعلام میکند که میخواهد یک "بهمن کوچک" روشن کند، اما در عمل، سیگاری بلند و باریک را از جیب درمیآورد و روشن میکند. این تضاد میان گفته و عمل، تماشاگر را از باورپذیری اجرا دور میکند و به اجرای ناپختهای دامن میزند که گویی به جزئیات خود بیتوجه است.
همچنین در اجرا، تضاد قابل توجهی میان تصویر زن به عنوان عنصری قوی، معاصر و همسو با مسائل روز جامعه و دیالوگهای ارائهشده وجود دارد. دیالوگی مثل:
«من ممکنه روسریمو از خونه یادم بره سرم کنم، ولی این قرصو نه.»
نمونهای مثبت از نشان دادن استقلال و آگاهی زن امروز است. اما شنیدن دیالوگی مانند:
«پرچمتو بکوب نک قله، تو همهی منو فتح کردی، الان که یه بچه ازت تو وجودم دارم
که حامل زبان مالکیتی و نگرشی تسلیمپذیرانه نسبت به مرد است، در تعارض آشکار با تصویر زن مدرن است که اجرا سعی در خلق آن دارد. این تضاد نه تنها باعث سردرگمی مخاطب میشود، بلکه بهطور بالقوه واکنش منفی و دوری از اثر را نیز تشدید میکند.
بازی بازیگران نیز در تداوم همین گسست عمل میکند. اجرای مکانیکی، کلیشهای، و فاقد حیات عاطفیاند؛ بازیگرانی که با لحنهایی کلاسیک، خشک و ازپیشتعریفشده روی صحنه ظاهر میشوند، در حالیکه قرار است نمایندهی انسان معاصر باشند. این نوع بازیها نهتنها ارتباطی با مخاطب برقرار نمیکنند، بلکه اجرا را هرچه بیشتر به سمتی عروسکی، ساختگی و بیجان سوق میدهند.
تنها استثنا، ارشیا زمانی است که در برخی لحظات موفق میشود با بیانی متفاوت و حضوری زندهتر، توجه تماشاگر را جلب کرده و تا حدی اجرا را از یکنواختی نجات دهد.
در نهایت، «زبان تمشکهای وحشی» بیش از آنکه یک اثر نمایشی کامل باشد، شبیه ترکیبی پراکنده از ایدههاییست که هرگز به اجرا نرسیدهاند.