در حــال و هــوایِ بـورشِ بــدون خـون.
داستان یک روح لطیف!
گفتوگویی با وجدان انسان مدرن.
از روحی آرام و شکننده
تا افسردگی و فروپاشی،
از عصیان و طغیان
تا خاموشی.
از عصیان نوشتم... در گوشم میپیچد آن صدا:
«عصیان خیلی کلمهی قشنگیه... خیلی به
... دیدن ادامه ››
ما زنها میاد...»
ابتدا با من گوش بسپار:
https://on.soundcloud.com/BRh599gHw1QazhpL7
---
🩸درهمآمیختگی شخصیت «یک روح لطیف» با دنیای «یادداشتهای زیرزمین»، اتمسفری بهشدت درونگرایانه، تلخ، تیره و پر از تنش روانی ایجاد کرده است.
فضایی سرشار از تردید، خودتحقیرگری و خشم فروخورده.
متنی با این اوصاف، همراه با دکوری چشمگیر و آن جزئیاتی که مکانی بسته، نمور و بیروح را خلق میکنند، بهخوبی فشار روانی را به مخاطب منتقل میکند.
لحن اعترافگونه و پُر از تناقض نازنین، انسانی منزوی و بیمار را نشان میدهد؛
کسی که از جامعه متنفر است اما از تنهاییاش نیز رنج میبرد — درست مانند مرد امانتفروش_ .
او مدام بین دو احساس در نوسان است: تحقیر شدن و تحقیر کردن دیگران.
رنج او از سکوت میآید؛ سکوتی که نشانِ ضعف نیست، بلکه فریادی درونی است برای عشق و آزادی.
---
🩸«نازنین» گاه من را به دنیای سونیای «جنایت و مکافات» میبرد،
گاه به قعر یادداشتهای مرد زیرزمینی، و یاد لیزا در ذهنم روشن میشود.
گاهی او نیمی از من است،
گاهی من تماماً او...
و گاهی بیگانهای مرموز برای تسخیر ذهن چندپارهام.
---
🩸ایمان بیاوریم به «پیامبر تاریکی»، به آن تبعیدی، به عالیجناب داستایوفسکی؛
که ادبیات را چنان هنرمندانه و جاودانه به روانشناسی پیوند زد که اینچنین مسحورکننده به ژرفترین و تاریکترین ابعاد روح انسان سر میزند، بیآنکه از وحشت آن بگریزد.
در تمام این شخصیتها، داستایوفسکی نشان میدهد که زن، حامل رنجی تاریخی و وجودیست،
اما با نیرویی درونی و شگرف.
در جهان او، زنان ابزار روایت نیستند؛ بلکه آینههای وجدان مرداناند.
باز صدایی در گوشم میپیچد:
آینه... آینه...
«تف به همهی آینهها...»
---
🩸اشراف نویسندهی «بورش و خون» به آثار داستایوفسکی و خلق اثری در راستای همان مضامین، با بسط آن در مونولوگی مدرن، تحسینبرانگیز است.
پرداختن به نمادها و احوالات شخصیتها نظیر:
اهمیت نگریستن در آینه.
گفتوگو با مُردگان و شبزندهداری.
تاوان دادن کاراکتر خودخواه و خودآزاری و سرزنش خود.
ایجاد دوگانگی در قضاوت.
پرداخت به کرامت انسانی و حفظ آن در برابر فقر و رنج و تنهایی.
و...
این اجرا، دریافت همان حس و حالی بود که از آثار داستایوفسکی انتظارش را داشتم.
چنان در جانم نشست که باز همان صدا در سرم میپیچد :
«حتی نرفتم صورتمو آب بزنم!
واسه اینکه آب که به پوست آدم بخوره، خیلی چیزا از بین میره...
مثل غم... مثل خشم... مثل اشک...»
مثل هیجان دیدن هنرِ شما،
که تا صبح آنقدر لحظاتش را مرور کردم تا در لایههای نرم و خاکستری مغزم محفوظ بماند.
---
🩸چه بگویم از بازی راوی زن این داستان!
بدنش فقط بدن نیست؛ پیام است.
حرکات ظریفش، واژههاییست برای دیده شدن، برای بودن.
تلنگر صدایش گاه خراشیست بر آینهی وجدان، و گاه ملودیای آرام برای رامکردن و رهانیدن خود از نگاه مخاطب سرزنشگر.
نازنینترین زنانگی و تنانگی را
از معصومیت تا آلودگی،
و عشق و نفرت را،
از دلسپاری تا انزوا
میان خون و جنون،
باشکوه و جانانه به رقص درآوردید.
قلب. قلب. قلب.🫶🏼
---
🩸بورش و خونِ دلبندم!
من، هم امانتفروشِ شریف و صبور ِجنسشناسِ ات را بر دل آویختم،
هم نازنینِ ترد و نازک و مرموزت را.
---
[ حتی اگر قسمت اول را ندیدهاید، اکنون به تماشای این روایت از رنج بشری بنشینید.
حتی اگر قسمت اول به جانتان ننشسته، اکنون قسمت دوم را ببینید.
چشم و گوش و حتی مشامتان را بسپارید به آن زنِ کتابخوانِ باشرافتِ وسواسی! ]
---