در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | مریم تاواتاو: برایش اسمی نگذاشتم. نمی‌دانستم باید به آن احساس عجیب و غریبی که ساکن ر
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:02:52
برایش اسمی نگذاشتم. نمی‌دانستم باید به آن احساس عجیب و غریبی که ساکن روحم شده چه بگویم. از تنهایی بزرگ‌تر، از حسرت قوی‌تر و حتما که اندوه را در خودش قورت داده بود. دلتنگی؟! این که نام خودم است. تو می‌توانی در یک خیابان شلوغ، آرام زیرلب بگویی: دلتنگ! و من سربرگردانم از سر دورترین چهارراه، از کنار مغازه‌هایی که خیره شده‌ام به بیهودگی ویترین‌هایشان. من می‌توانم بدوم به سمت تو و بگویم: صدایم کردی؟! دلتنگی شده دست، پا، صورت، خنده، گریه؛ دلتنگی شده من. اما این احساس لعنتی، هیچ‌کدام این‌ها نیست؛ نمی‌شناسمش. فقط می‌دانم هست و در وجودم ساکن شده و نخواهد رفت.. آمده تا تمام دنیا را رو‌به‌روی چشم‌هایم بیاورد، تو را یادم بیندازد و بعد بنشیند یک گوشه و دست‌به‌سینه نگاهم کند. وقت‌هایی که بیشتر بهش فکر می‌کنم بیشتر ذوب می‌شود در من. عروسک خیمه‌شب‌بازی‌اش می‌شوم. می‌خندم، می‌رقصم، با صدای بلند در خیابان آواز می‌خوانم و بعد بی‌حرکت می‌ایستم و منتظر می‌مانم اشک بیاید تا من و شهر و ویترین تمام مغازه‌های پیاده‌رو را در خودش غرق کند. اما نمی‌آید... مثل تو که نیامدی...

فقط یک‌بار بود که حس کردم نزدیک شده‌ام به آن لحظه که بفهمم از کجا آمده؛ راهم افتاده بود به یک دشت دور. زن فالگیری دستم را گرفت، به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: ترسیده از ادمیزاد شده‌ای... من در آن لحظه فقط به تتوهای ریز و درشت دست‌هایش خیره شده بودم. به این فکر کردم که سال‌هاست می‌خواهم بروم و تتویی بزنم روی دستم. طرحش؟! یادم نیست. اسمم؟! خودم؟! حتی این هم یادم نیست. من فقط دخترکی را می‌بینم با موهای آشفته که در باد می‌دود؛ از بوی آدمیزاد ترسیده. دنبال دسته‌ای فالگیر راه افتاده و می‌تواند با اشک‌هایش تمام دنیا را در خودش غرق کند.

نویسنده متن : مریم تاواتاو
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
چقدر دلم برای نوشته‌های شما تنگ شده بود...
۱۷ اردیبهشت
امیرمسعود فدائی
چقدر دلم برای نوشته‌های شما تنگ شده بود...
بسیار سپاسگزارم از لطف شما
۱۸ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید