در این نمایش، عشق نه پناهگاه بود و نه رهایی؛ بلکه آینهای بود که انسان را با ژرفترین توهمات خویش رو در رو میکرد. زن و مرد، در میانهی جهانی که مرز میان حقیقت و خیال در آن فرو ریخته، به هم چنگ زدند؛ نه برای نجات، که برای فرار از تنهاییِ مطلق.
زن، شاید ساختهی ذهن تبآلود مرد بود، یا شاید انعکاسی از میل بیپایان بشر به معنا. در جهانی که هیچ چیز قطعی نیست، حتی عشق نیز نمیتواند ضامنی برای بیداری باشد. و آنگاه که هر دو، در نهایت، به آغوش تاریکی پناه بردند، آنچه رخ داد نه شکست بود و نه پیروزی؛ بلکه تسلیم باشکوه انسان در برابر بیپناهی خویش بود.
این نمایش، بیآنکه پاسخ دهد، سوال میپرسد: وقتی مرز واقعیت و رویا از میان میرود، عشق چه معنایی پیدا میکند؟ و ما، در کدام لحظه نابود میشویم: زمانی که دیگر دوست نمیداریم، یا زمانی که دیگر واقعیتی برای دوست داشتن وجود ندارد؟