یادداشتی بر نمایش کالیگولا
کالیگولا را با علی دیدم. با هم به سالن قشقایی رفتیم و روی سکوی سفیدرنگ دایرهای شکلش نشستیم که دیدم علی بلند شد
... دیدن ادامه ››
و سلامی گرم کرد. من هم بلند شدم و سلام کردم و علی معرفی کرد که:«امیر، سپهر؛ سپهر، امیر» خلاصه از همین سلام و علیک ابتدایی بحث جان گرفت و به تئاتر و تئاتردیدن و قیمت بلیت و ... کشید و از هر دری سخن رفت تا این که درها باز شد و من و علی در ردیف پنجم سر جایمان نشستیم. نور ما رفت و نور صحنه آمد.
برعکس همه نوشتههایم میخواهم حرف آخر را اول بگویم و پس از آن موضوع را بررسی کنم. به نظرم نمایش کالیگولا موقعیتی بر صحنه نمیسازد. اما چرا و منظورم از موقعیت چیست؟ موقعیت زمانی پیش میآید که شخصیتی با مسئلهای مواجه میشود و تلاش میکند تا آن مسئله را حل کند. نمایشی که ما هم در صحنه میبینیم به خودی خود چندان تلاشی برای معرفی شخصیتهایش و همین طور مسئلهای که در آن قرار دارند، نمیکند. نمایش کالیگولا بر اساس دو نمایش ریچارد سوم از شکسپیر و همین طور کالیگولای آلبر کامو ساخته شده است. به این صورت که بریدهای از نمایشها در لابهلای یک دیگر قرار گرفتهاند و اگر شما نمایشهای ریچارد سوم و کالیگولا را نخوانده باشید، بسیار بعید است که از موقعیتهای آن سر دربیاورید. ولی بیایید با نمایش همراهی کنیم و بگوییم که این موضوع نه ضعف نمایش که بلکه خواست صاحب اثر است. در واقع صاحب اثر میخواهد نسبتی میان اثر خود با آن دو نمایشنامه ایجاد کند و از طریق این نسبت با توجه به خوانش ویژه خود از این دو نمایشنامه معنا یا حس تازهای بر روی صحنه خلق کند اما واقعا چنین اتفاقی میافتد؟ برای این که این موضوع را بیازماییم باید مختصری به نمایشنامه کالیگولا و ریچارد سوم بپردازیم. در ابتدا کالیگولای آلبر کامو.
کالیگولا درباره پادشاهی رومی به همین نام است که روزی معشوقه خود را از دست میدهد و از آن روز تصمیم دیگری برای اداره کشور خود میگیرد و خلق و خویی تازه پیدا میکند. او زیردستان خود را با دلایل مختلفی میکشد و به جان و مال بستگانشان تعرض میکند اما چرا چنین کند؟ پاسخ مبسوط به این پرسش چندان در اقتضای متن حاضر نیست ولی به کوتاهسخن کالیگولا با از دستدادن معشوقهاش به بیاعتباری زندگی پی برده است و حالا که فهمیده زندگی تا چه حد بیاصالت، ناپیدار و بیدون هیچ حقیقتی است، چرا باید به منطق برساخته دیگران و اطرافیانش بها دهد؟! چرا نباید خود منطق زندگی خود را بسازد و به دیگران تحمیل کند؟! کالیگولا در جهان خود این ایده را با زندگیاش آزمایش میکند. حالا برسیم به ریچارد سوم.
ریچارد سوم شاهزادهای است با مشکلات ستون فقرات که هم پشتش برآمده است و هم نمیتواند به درستی راه برود. او تصمیم میگیرد که نردبان قدرت را یکی یکی طی کند و به پادشاهی برسد. در این راه هم البته با سدهای مخلفی روبهرو میشود اما در هر صحنه با شناختی که از مسئله خود دارد، میتواند بر مشکلش غلبه کند و پیش برود.
چنان که در همین دو خلاصه گفتم، کالیگولا و ریچارد سوم در یک موقعیت قرار دارند و در این موقعیت مسئلهای دارند که باید آن را حل کنند با این وجود یک تفاوت بسیار مهم هم با هم دارند. ریچارد سوم از طریق خدعه و نیرنگ تلاش میکند که به قدرت برسد اما کالیگولا از پیش به قدرت رسیده و میخواهد زندگی را برای خود بازتعریف کند و هر چند که ریچارد سوم با نیرنگ قصد خود را پیش میبرد اما کالیگولا با وجود این که از نیرنگ قتل خود آگاه میشود ولی تصمیم به مجازات خائنان نمیگیرد چرا که مسئله او صرفا نگهداشتن قدرت پادشاهیاش نیست.
حالا بیایید به نمایش کالیگولا برگردیم. در نمایش کدام یکی از این دو موقعیت انتخاب شده است؟ به نظر من هیچ کدام. ما در صحنه، کالیگولای دیوانهای را میبینیم که میکشد، میخورد، میرقصد و هیچ فهمی از چرایی اعمال او نداریم. اصلیترین دلیل آن هم این است که دیالوگهایی در نمایشنامه اصلی که جهان او را برای ما آشکار میکند، حذف شده است. حالا ما مجبوریم با منطقی که از بیرون صحنه آوردیم، کالیگولا را بفهمیم و به چه پاسخی میرسیم؟ به این پاسخ که به نظر میرسد پادشاهی جانی و دیوانه بر نمایش حکومت میکند. سوال بعدی این است که این پادشاه جانی و دیوانه چه مسئلهای دارد؟ باز به نظر میرسد که هیچ مسئله خاصی ندارد، چون بیدلیل دیگران را مسخره میکند و میکشد. پس حالا که پادشاه مسئلهای ندارد، به نظر میرسد که زیردستانش باید مسئلهای داشته باشند. آنان از قساوت پادشاه به تنگ آمدهاند پس باید کاری کنند. در نمایشنامه اصلی زیردستان به تنگ میآیند و تلاش میکنند که مسئله خود را به نحوی حل کنند اما در نمایش حاضر زیردستان هم برای حل مسئله خود گامی برنمیدارند. تنها تمسخرشدنشان احساسات مخاطبان را به نحوهای گوناگون برمیانگیزد.
حالا ریچارد سوم کجای نمایش قرار میگیرد؟ کالیگولا در برهههایی از نمایش، نمایش ریچارد سوم را میبیند. چرا؟ باز هم دلیل مشخصی در صحنه ندارد. اگر کمی فکر کنیم و پاسخی برای آن بیابیم، به این نتیجه میرسیم که به نظر میرسد، از آن جایی که سبک زندگی مشابهی در قتل و قساوت دارند، کالیگولا به شخصیت ریچارد سوم علاقه دارد ولی این علاقه به چه میانجامد؟ باز هیچ. ریچارد سوم راه خودش را میرود و کالیگولا هم راه خودش را میرود و اما پایان نمایش.
در دو نمایشنامه مذکور، با مرگ شخصیت اصلی نمایشنامه تمام میشود ولی در نمایش حاضر باز هم معلوم نیست که چه اتفاقی میافتد. نه ریچارد سوم میمیرد و نه کالیگولا و انگار دوباره نمایش با شیوهای تند جلوی چشمان ما پخش میشود. اگر بخواهم این بخش را خلاصه کنم، میتوانم بگویم که در نمایش کالیگولا موقعیتی در صحنه ساخته نمیشود و هر چند که شخصیتهای کالیگولا و ریچارد سوم در نمایشنامههای اصلی شخصیتهایی به شدت فکور و باهوش و دغدغهمند هستند، در این جا جانیانی سفاک به تصویر کشیده میشوند. صاحب اثر نیز نمیتواند از طریق ارتباط با آن دو نمایشنامه از متن اصلی فراروی کنند. حالا سوال دیگری بپرسیم. پس اگر ما از موقعیتهای صحنه را سر در نمیآوریم نمایش کالیگولا نمایشی خستهکننده و ملالآور میشود؟ به نظرم جواب این پرسش منفی است. حالا میپرسید چرا؟
به دلیل غافلگیریهای بصری و حرکت و تغییر مداوم صحنه. نمایش پر از حرکت است. پر از بازی با نور و رفت و آمد بازیگرانی که بسیاری از آنها تجارب ابتدایی خود را بر روی صحنه میگذرانند. بازیگران نمایش بسیار منظم و دقیق در زمان مختص به خود سر جایشان میایستند و نقش خود را ایفا میکنند. این تغییر مداوم فضا از طریق حرکت و نور و همین طور اجرای دو نمایش ریچارد سوم و کالیگولا بین یکدیگر باعث میشود که نمایش یکنواخت و کسالتآور نشود و تماشاگران هم آن را دنبال کنند. ولی همان طور که گفتم در نهایت نه موقعیتی ساخته میشود و نه شخصیتی و نه پایانی برای مسئلههای نمایش.
با همه این غرولندهای این متن که شیرینی ما مخاطبان هنر است، برای عوامل اجرایی گروه کالیگولا روزهای درخشانی را آرزو میکنم که مشخص بود، اجرایشان از پس جلسات فراوان تمرین به دست آمده است و امیدوارم که اجرایشان در روزهای بعدی پرتماشاگرتر و پرفروغتر باشد و در اجراهای درخشان آتی به روی صحنه بروند.