زحمت کشیده بودن، ولی خب متأسفانه سلیقهٔ من نبود، البته یه جاهایی یه بارقههای امیدی پیدا میشد ولی کمکم محو و ناپدید میشدن...
هرچند با شرایط بغرنجی که امشب در سالن تجربه کردم اگه سلیقهام هم بود چندان لذتی نمیبردم و جز اتلاف وقت چیزی برام نداشت...
چند نفر از تماشاگران که خب حرف میزنن همیشه!!
یه خانم عکاس پرسروصدا و متحرکی هم بودند که البته بنده خدا وقتی طی همون حرکتکردنها دوربینش دقیقاً اومد زیر گوش منِ نگونبخت، طی تذکر آرامی که بهش دادم بیخیال شد و دیگه عکس نگرفت.
واقعاً عکسهای به این عالیای رضا جاویدی نازنین گرفته دیگه؟! یاد چه گاری آخه؟! هی عکس، هی عکس!!
سه چهار بار درِ سالن حین اجرا باز شد و تماشاگر اومد تو که شاهکارش آخرین بارش بود! یک آقایی که احتمالاً از نزدیکان گروه محترم اجرایی بودن ۲۰ دقیقهٔ آخر اجرا تشریف آوردن کنار دست من روی پله نشستن، موبایلشون رو درآوردن و شروع به عکاسی و فیلمبرداری کردن!! شما درک و شعور رو ببین آخه:))
اینم از تئاتر دیدن امشب ما!! ما ADHD نداریم، اطرافیانمون تمرکززدا هستند به خدا...