درونم جریانیست که هر از چند گاهی در سالنهای تئاتر به حرکت در میآید. این بار با گالیله. گالیله فوق العاده بود. به جرئت میتوانم آن را بهترین اجرایی که تا به این سن دیدهام خطاب کنم. هر چند حضور بازیگران مطرح بی تاثیر نبود که این اجرا را به یک نمایش بی نقص تبدیل میکرد. بازیگرهای فرم با داشتن حرکاتی منظم و هماهنگ با ریتم نمایش از خسته شدن مخاطب به دلیل طولانی شدن اجرا میکاست. انگار از ابتدای نمایش سرنگی در پوستت فرو کردهاند و سه ساعت، قطره قطره آن را به جانت مینشانند. گالیله جلوهای از زندگی کوچکم بود. احساس همزاد پنداریام برای ایجاد تغییری کوچک در این جماعتِ بیمار را نمیتوانستم نادیده بگیرم. توبه کردن گالیله برایم نمادِ انعطاف و رفتارِ به جا در مکانِ به جا بود. دقیقا طبق همان ایدهی زنده ماندن و ادامه دادن تا جایی که بلاخره حقیقت آشکار شود؛ حتی اگر ابرها را با زور کنارِ هم رو به روی ماه نگه دارند. گالیله در خاطرم خواهد ماند و هرگز این جملهی آئیش و صدای دستِ حُضار را فراموش نمیکنم که میگفت:«بدبخت آن ملتی که به قهرمان نیاز دارد.»