به روزمرگی اش تکیه داده بود و بلند بلند حرف می زد . پشت به پشت همدیگر راه می رفتند و دیگری از دورترِ دوست اش خبر داشت . راه با قدم هایشان قهر کرده بود و بعد از هر ضربه ای که کفِ پا به زمین میزد ، از روی لجبازیِ بچه گانه فرار می کرد و دورتر می شد . هر چه بیشتر پا می کوبیدند ، زمین دورتر و دورتر می شد و آنقدر فاصله پیدا می کرد که خورشید هم از روبروی چشم هایی که از خون تغذیه کرده بودند ناپدید می شد و لکه ی سفیدی بر سیاهی آسمان جا خشک می کرد .
حرف ها به جایی رسیده بود که ستاره های بالای سرشان ، از شدت تکراری بودنِ کلمات ، احساس تهوعِ بارداری پیدا کرده بودند ( کلمات بارورند و آنقدر تکرار شدند ، ستاره ها باردار شدند . ). زمین هر چه از آنها دید در خودش ریخت و آرام آرام و با حوصله ی کافی جوید و قورت داد .
صبح به صبح ، پشتِ همدیگر را هدف می گرفتند و به پایکوبی روزانه شان ادامه می دادند ، بدونِ شکایتی از وضعیتِ زمینی که چند ماهی ست در حال و هوای قهر و فراموشی سیر می کند . وقتی خورشید با آن شدت گرمایش ، لکه ی سفیدِ آسمان را می شست ، بیشتر از هر موقعی خوشحال بودند از اینکه ، پشتِ همدیگر را با قدرتی بی مثال گرفته اند و رها
... دیدن ادامه ››
نمی کنند .
شب که قدرت اش به روز چربید و مچِ دست اش را خواباند ، همدیگر را برای لیوانی آب رها کردند و هرکدام به طرفی دویدند و دراز به دراز فریاد کردند .
زمین که چند ماهی بود از آنها تنفری داشت که آدم از سوسک ندارد ، آنچه که اتفاق افتاده بود را با دلی سیر پذیرفت و هرچه را تا ساعتی قبل خورده بود و در خودش ریخته بود ، با سرفه ای جانانه به آنها هدیه داد و خودش را محکم لرزاند .
هیچ وقت دیگر به خورشید و شست و شوی دوباره لکه ی سفید نرسیدند .
#کسری_ناری
@kasranari