در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | گروه نمایش پرسه های موازی درباره نمایش پرسه های موازی: یادداشت کارگردان نمایش «به جای یادداشت » سنت یادداشت نوشتن برای اج
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:17:08
یادداشت کارگردان نمایش

«به جای یادداشت »
سنت یادداشت نوشتن برای اجرا چیز جالبیست. آدم هزار و یک چیز به ذهنش می آید که بنویسد. به خصوص وقتی نمایشی، هشت سال اجرا نرود و بعد از این همه مدت جنازه اش را بخواهی از قبر بکشی بیرون. انواع و اقسام تشکرات و درد دل ها و چیزهای دیگر به سراغت می آید که تصمیم می گیری همه را در چند خط بنویسی. راستش تا چند روز پیش که برای ضبط تیزر رفته بودیم شمال، چند چیز مختلف آماده کرده بودم که وقتی برگشتم بنویسم. اما نمی دانم چه شد که پشت فرمان، وسط باران جاده فیروزکوه، یادم به چیزی افتاد که حالا تصمیم گرفته ام یادداشتم را به کل عوض کنم. پس این چند خط را با عنوان «به جای یادداشت کارگردان» می نویسم.
بهرام ریحانی آدم ویژه ای نبود. مثل باقی تئاتریها بود که خیلی ها اسمش را نشنیده بودند. بویژه در هیاهوی بیماری مجید بهرامی عزیز، خبرش که پخش شد، شاید شوک عجیبی برای کسی نبود. راستش من هم نمی شناختمش. در واقع یک بار هم ندیده بودمش، حتی اتفاقی. توی خبرگزاری که خبر را خواندم، دلم سوخت که کسی به فکرش نیست. خواستم مثلا به سهم خودم کمکی کرده باشم. برای همین عکس و خبر را به همراه چند خط مطلبی توی صفحه اجتماعی ام گذاشتم و گشتم بهرام ریحانی را پیدا کردم و شاید از باب مثلا لطفی که داشتم، او را هم به عکس تگ کردم. وقتی هم که بهرام ریحانی درگذشت، حتی برای تشییع جنازه اش نرفتم. (این بماند که چقدر ... دیدن ادامه ›› بدم می آید از تشییع جنازه. حتی برای خودم) کل زمانی که من و بهرام ریحانی همدیگر را دیدیم، بیشتر از 3 تا 7 دقیقه نشد. کمتر از زمانی که مغزش به قلب فرمان داد تا کارش را تمام کند. دیدار ما به شکلی کاملا اتفاقی در راهروی جلوی کارگاه نمایش تئاتر شهر شکل گرفت. من اجرا داشتم و بهرام آنجا تمرین می کرد. همدیگر را شناختیم و یک چاق سلامتی مختصر و تشکری بخاطر مطلب من. خداحافظی که خواستم بکنم، نمی دانم چه شد که از دهانم در آمد: «خدا شفا بده» انگار توی دلش اندوهی عجیب واسرنگ رفت، پشت لبش را کج کرد، چشمهایش پر از اشک شد، بغضش را خورد و همین.
نمی دانم چه شد آن روز، در جاده فیروزکوه، یک لحظه، بی آنکه به کسی بگویم یادم به بهرام افتاد. به آن بغض لامصبی که کرد. به آن همه اشتیاق برای زنده ماندنش. به تابلو شدنش روی دیوار. به کمرنگ شدن اسمش. به فراموش کردنش. به آن بغضی که مسلم بود در پس آن یک شور ابدی برای زندگی موج می زند. به حسرت زنده ماندن و حسادتی که به زنده ها میکرد. به آن همه شوق، آن همه اندوه، آن همه یأس.
همه ی اینها وقتی به یادم آمده که چند روز دیگر اجرایم شروع می شود. بی دلیل، بی ربط به نمایشم شاید، بی ربط به خودم اصلا، نمی دانم، اما حالا که این به جای یادداشت را می نویسم، تنها و تنها به بهرام ریحانی فکر می کنم. و میخواهم این اجرا را واقعا به او تقدیم کنم. به روح او که این همه میخواست زنده بماند و نشد. و حالا که جهانش با جهان من کلی توفیر دارد، آرزو کنم که از مردنش پشیمان نشده باشد. یا دست کم امیدوار باشم که یک جایی، در میان آن همه ابر که نشسته، به خودش بگوید «نه بابا... خیلی هم بد نبود. بیخود استرس داشتم» و هوای نمایش مرا هم داشته باشد. همین.

-پیام لاریان/14 شهریور
جن پینه دوز این را خواند
پرندیس، ماه منیر تقوی و adelekb این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید