در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | علیرضا پرهان درباره نمایش ایوانف آنتون چخوف: جهانی به وسعت یک مُبل یا یک تخت خواب ... نمایشنامۀ ایوانف نوشتۀ آنت
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 00:16:35
جهانی به وسعت یک مُبل یا یک تخت خواب ...

نمایشنامۀ ایوانف نوشتۀ آنتوان چخوف، از منظری روانکاوانه دور تسلسل انسانهایی را لمس میکند که در "هیچ" غوطه ورند اما از انگیزه های (حتی واهی) خود دست نمی¬کشند. جدالی است در مرز میانِ فهمیدن و خود را به خواب زدن.
نمایشِ نیمچه اقتباس شدۀ ایوانف به کارگردانی امیررضا کوهستانی (که البته عنوان نویسندگی را نیز از آن خود میداند که بسیار جای بحث دارد)، حدوداً اجرایی قابل قبول از چخوفِ سخت و بدقلق است! اصولاً اجرای نمایشنامه های چخوف در ایران، به میزان قابل توجهی عناصر سقوط را برای کارگردان به ارمغان می¬آورد زیرا نمایشنامه های مذکور بر روانکاوی بنیان شده اند، همان علمی که ما هم در فرهنگ و هم در نگاه تاریخی¬مان از آن گریزانیم. شخصیت ایوانف که در پرداخت کارگردان با ذائقۀ ایرانی خودمان نیز مخلوط شده، روزگاری به ظاهر کرخت و بی تفاوت را رج میزند که عامدانه یا ناگزیر کوبیدن بر طبل بی عاری را مقصود غایی خود ساخته است. او عامدانه به سمت "دیگرآزاری" قدم برمیدارد تا به "خودآزاری" برسد. او می¬پندارد که راه رهایی از این منجلاب، چیزی جز عذاب وجدانی سنگین و حتی نخوت در خویشتن نیست. این یک بزنگاه روانکاوانه در انسان¬هاست که البته در جامعۀ امروز خودمان نیز بسیار با آن گلاویزیم. اینکه انسان به شکلی مضحک و احمقانه بد میشود تا به واسطۀ این بد شدن، در خود زخمی روحی ایجاد کند تا به واسطۀ نبرد دائمی با این زخم، به فراموشی برسد!. اگرچه این میل سرکوب گر و ویران کننده به فراموشی، بسیار مضر و خطرناک است اما متأسفانه در جوامع جهان سوم و موقعیت های پر از یأس و نرسیدنِ این جوامع، تبدیل به عرفی اجتناب ... دیدن ادامه ›› ناپذیر گشته و به یکی از خصایصِ نسلی مقلد و بلندپرواز بدل شده است. نسلی همانند ایوانف که در سودای مهاجرت به ناکجا، گوش هایش در یادگیریِ عبثِ زبانی دیگر پیر شده¬اند و هدفون¬اش (دنیای مجازیِ دور از اطرافیانش) لحظه ای از گردنش رها نمی¬شود. ایوانف نه تنها خودش بد است، بلکه اطرافیانش نیز بد اند و این دقیقاً معکوس آن چیزی است که او می¬خواهد. او به دنبال یک آدم خوب می¬گردد تا شکنجه اش کند و از طریق این شکنجه، به عذاب وجدان برسد. اما برای ایوانف شکنجۀ آدم های اطرافش نمی¬¬تواند گزینه مناسبی باشد، چرا که آنها انقدر بد اند که گویا شکنجه حق¬شان است!. شکنجه کردن انسان هایی ربا خوار و فاسد و هرزه قطعاً نمی¬تواند عذاب وجدانی عمیق در پی داشته باشد. شاید به همین دلیل است که همسرش (احتمالاً تنها آدم خوبی که ایوانف پیش تر دوستش داشته) بهترین گزینه برای کیسه بوکس شدن و شکنجه گشتن است. او بهترین روزنه برای رسیدن به عذاب وجدان است زیرا آدم خوبی است. ایوانف شکنجۀ روحیِ همسرش را شروع میکند اما نقطه عطف ویرانی مزمنِ ایوانف زمانی است که در انتظار آمدن آنا (همسرش) از بیمارستان با ساشا (معشوقه اش) مواجه میشود و در کمال ناباوری می¬بیند که ساشا هیچ عذاب وجدانی نسبت به وضعیت وخیم آنا ندارد. ایوانف مصرانه می¬خواهد به ساشا بقبولاند که باید عذاب وجدان داشته باشند ولی ساشا با خونسردی همه چیز را طبیعی جلوه میکند و در اینجاست که ایوانف می¬پندارد نقشه اش با شکست روبرو شده و گویا که این عذاب وجدان واهی است و اتفاقاً اوج خودآزاری مزمن یک بیمار مازوخیسمی در همینجاست که نهایتاً منجر به خودکشی ایوانف میشود (البته در متن ارجینال چخوف). نمایش روایتگر نسلی است که زنده است اما الفبای زندگی کردن را بلد نیست، در لابه لای گذر بطالت وار عمر یا در پی بهرۀ پول هایش است، یا در پی آزار دیگران و یا در بهترین شکل در پی خوردنِ "جعبه کادویی ها" !!
امیررضا کوهستانی استاد جذابیت بخشیدن به "هیچ" است! او خیلی خوب بلد است که تماشاگرش را پای مکالمه¬ای ساده با میزانسنی ناچیز نگه دارد و شاید به همین علت است که اجرای قابل قبولی را از چخوف رقم میزند. برای اجرای چخوف باید بلد باشی که بدون تعلیق های مرسومِ دنیای درام، مخاطبت را به لذت و حتی در نقاطی به کاتارسیس برسانی. این القای جذابیت ماحصل ایهام زیرکانه ای است که امیررضا کوهستانی در بازی بازیگران و لحن ادای برخی دیالوگ ها ایجاد میکند، به نوعی که تماشاگر یقین دارد "ارتباطِ" میان کاراکترها فراتر از دیالوگی است که در لحظه به زبان می¬آورند. روابط مشکوک و نیت های نهان در عمق نمایش بلوا می¬کنند و تماشاگر کم کم این نیت¬ها را کشف میکند و همین کشف است که به او لذت میدهد و آستانۀ صبرش را در برابر مکالمات و میزانسن های طولانی بالا میبرد، این حربه ای است که امیررضا کوهستانی حدوداً در تمام آثارش به کار می¬گیرد. اما این نقاط قوتِ نمایش (که البته بیشتر به متن چخوف برمی¬گردد تا کارگردانی جناب کوهستانی) نباید ما را از نقاط ضعف کارگردانیِ اثر غافل کند. بزرگترین نقص اثر در دراماتورژی و پرداختِ آن با شرایط روز است. آدم های نمایش بیانگر نسلی هستند که مدام در حال نرسیدن و ارضا نشدن است، درست مانند دیالوگ ایوانف به ساشا : من وقتی پیش آنا هستم حواسم پیش توست و وقتی پیش توام حواسم پیش آنا. این نرسیدن ها امروزه دلایلی وسیع تر از آنچه نمایش عرضه میکند را داراست. به نوعی علت عدم ارضای یک نسل، دیگر فقط خود همان نسل نیست (یا حداقل در جامعۀ ما اینگونه نیست) بلکه نگرش و عملکرد نسل های پیشین و از آن مهمتر ساز و کار اجتماعیِ تعیین شده توسط منشأ قدرت، عواملی بس تأثیرگذارتر هستند. به عبارتی میل به خودآزاری، میل به ثروتمند شدن و میل به ارتباطاتی نامشروع بیش از آنکه "انتخاب" یک نسل باشد، "گزینه ای" است که عُرف اجتماعی پیش پای یک نسل میگذارد. چگونگیِ شکل گیری این گزینه های مخرب اما وسوسه کننده از سوی دست هایی پنهان اما قدرتمند ، شاید مهمترین چالش امروز جهان سوم بالاخص جامعۀ خودمان باشد. نقص دیگر اثر نیز در همین راستاست. چخوف در نمایشنامه¬اش به خوبی نشان میدهد که "هیچکدام" از زندگی ها خوب نیست و عملاً قهرمانی در کار نیست. اما در نمایش آقای کوهستانی هرآن ممکن است تعبیری معکوس صورت بگیرد و این تعبیر به دلیل تفاوت مهم ارزش-هایی است که حدوداً در یک دهۀ اخیر با آن مواجه¬ایم. متأسفانه کرختی و لش بودنِ ایوانف در نسل نوین ما چندان عیب به شمار نمی¬رود و از سوی دیگر گفتمان "مارتا" و "زیتا" و رقص بی محابای روز تولد نیز به مقدار قابل توجهی برای همین نسل نوین، دوست داشتنی است! به عبارتی وقتی همین تم و موضوع در سال 95 به صحنۀ ایرانشهر می¬آید، غافل از ناخودآگاه جامعۀ امروز، مدام این خطر را پیدا میکند که ایوانف تبدیل به قهرمان شود و یا زندگی خانوادۀ "لبدف" منطقی جلوه کند! و نکتۀ جالب اینکه آقای کوهستانی حرکتی عجیب در کارگردانی¬شان انجام میدهند که اتفاقاً به همین تعبیر معکوس دامن میزند، ایشان در صحنۀ اول در میان رخت های سفیدی که بر بند آویزان است، نوری زرد را می¬تابانند که ناخودآگاه حسی سرد به زندگی ایوانف و همسرش میدهد. اما به محض ورود به خانۀ "لبدف"، رخت های سفید جمع¬آوری میشوند و آن نور زرد با ترکیبی از نئون های قرمز و عمق صحنه ای مشکی تلفیق میشود که ناخودآگاه حسی وسوسه کننده، تحریک آمیزو آمیخته با شور جوانی را القا میکند که اتفاقاً همین تغییر در ناخودآگاه تماشاگر به راحتی میتواند منجر به یک کاتارسیسی لحظه ای شود که نتیجه ¬اش چیزی جز دوست داشتِ طبقۀ پایین خانۀ "لبدف" و میل به حضور در آن مراسم تولد نیست! و همین میل هاست که مسیر قضاوت تماشاگر را رقم میزند، چرا که ممکن است در نگاه تماشاگری از نسل نوین، خانوادۀ لبدف زندگی ای مدرن و پر نشاط داشته باشند و ایوانف نیز پس از عدم حضور در طبقۀ پایین و مجلس رقص (به دلیل حرکتی ضد عرف و منطق) تبدیل به قهرمانی پیچیده شود! . اینها همه حربه هایی است ناشی از قدرت درام و صحنۀ نمایش که میتواند بی محابا بر سر تماشاگر فرود آید و داشته هایش را در مغز تماشاگر جاسازی کند. حربه هایی که سینمای هالیوود بسیار از آن استفاده میکند اما انتظار میرود که آقای کوهستانی کمی دقیق تر در انتخاب این حربه ها بیاندیشند و اندکی "مسئولانه تر" در برابر تماشگرِ (بالاخص جوان تری) که به نظارۀ اثرش می¬نشیند برخورد کند، چراکه نمایشی که از معظلات اجتماعش سخن میگوید، باید بیش از دیگر نمایش ها حواسش جمع باشد. قطعاً آقای کوهستانی نمی¬تواند مدعی این باشد که چنین دغدغۀ اجتماعی ای را ندارند و پرسشِ "که چی؟" را در برابر اثرشان نمی¬پذیرند (پیرو آنچه در حمایت از نمایش "سوراخ" عنوان کردند)، چرا که هم متن ایوانف یک متن اجتماعی و دغدغه مند است و هم عناصری که کارگردان به کار گرفته حاکی از این مسیرند، لذا باید بپذیریم که نمایش قطعاً دغدغه مند است اما به عقیدۀ شخصی من در کندوکاو عمیق این دغدغه، عقیم است. اگرچه نمایش با سیاهیِ تلخ و یأس بی حد و حصرش قطعاً لقمه¬ای چرب و نرم برای جشنواره¬های برون مرزی است اما به نظر من اگر جناب کوهستانی قصد دارند برای هموطنان خود اثری "اجتماعی" بسازند، بهتر است که زمان بیشتری در ایران باشند و قدری بیشتر در اله مان¬های پنهان اجتماع دقیق شوند، در غیر این صورت پیشنهاد من این است که دغدغه مندی را (مانند نمایش ایوانف و نمایش عقیم ترِ "شنیدن") کنار گذاشته و آثاری خلق کنند که به وضوح خود را در برابر پرسشِ "که چی؟" مخاطب مصون بدارد.
در انتها به گروه اجرایی بابت زحماتی که جهت بازتولید این اثر کشیدند، خسته نباشید می¬گویم و برایشان آرزوی موفقیت دارم. البته از همکاران مجموعۀ ایرانشهر نیز بابت رفتار شایسته و صدالبته سالن مناسب جداً متشکرم...
جناب پرهان گرانقدر،هنوز یاداشت پربارتان درباره ادیسه در خاطرم هست و چه خوب است که دوباره از شما می خوانیم
نمایش را ندیدم اما خوشبختانه نمایشنامه را سالها قبل خوانده ام چه تعبیر درستی از این نمایش بکار بردید
:"نمایشنامۀ ایوانف نوشتۀ آنتوان چخوف، از منظری روانکاوانه دور تسلسل انسانهایی را لمس میکند که در "هیچ" غوطه ورند اما از انگیزه های (حتی واهی) خود دست نمی¬کشند. جدالی است در مرز میانِ فهمیدن و خود را به خواب زدن."
متن شیوایتان را خیلی دوست دارم،، دغدغه هایی که بدان اشاره فرمودیدبسیار بجا و قابل ... دیدن ادامه ›› تامل بود
این متن اکثرا حاوی نکات با ارزشیست اما با اجازه گزیده هایی از متن را در زیر می آورم

"شخصیت ایوانف که در پرداخت کارگردان با ذائقۀ ایرانی خودمان نیز مخلوط شده، روزگاری به ظاهر کرخت و بی تفاوت را رج میزند که عامدانه یا ناگزیر کوبیدن بر طبل بی عاری را مقصود غایی خود ساخته است"
"متأسفانه کرختی و لش بودنِ ایوانف در نسل نوین ما چندان عیب به شمار نمیرود"
"چگونگیِ شکل گیری این گزینه های مخرب اما وسوسه کننده از سوی دست هایی پنهان اما قدرتمند ، شاید مهمترین چالش امروز جهان سوم بالاخص جامعۀ خودمان باشد."
"به عبارتی وقتی همین تم و موضوع در سال 95 به صحنۀ ایرانشهر می¬آید، غافل از ناخودآگاه جامعۀ امروز، مدام این خطر را پیدا میکند که ایوانف تبدیل به قهرمان شود و یا زندگی خانوادۀ "لبدف" منطقی جلوه کند!"

موارد فوق در جامعه امروزی ما کاملا نمود دارد و به مرز خطر رسیده ،شاید هم رد کرده!!!

"در اینجاست که ایوانف می¬پندارد نقشه اش با شکست روبرو شده و گویا که این عذاب وجدان واهی است و اتفاقاً اوج خودآزاری مزمن یک بیمار مازوخیسمی در همینجاست که نهایتاً منجر به خودکشی ایوانف میشود "

بی نهایت سپاسگزارم
۱۶ مرداد ۱۳۹۵
سرکار خانم پرندیس
سپاس از لطفتون ...
۱۷ مرداد ۱۳۹۵
استفاده کردیم از نقد تون . ممنون
۲۵ مرداد ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید