من و سنگ
دیشب... بعد از سی شب رفتم پارک! نتها.. با پاهای خودم! ولی دلم جامانده بود در اتاق! با اینکه ذهنم کپک زده بود اما با خودم بردمش.. وقتی رسیدم همه جا تاریک بود.. به تاریکی شب هایی که مهتاب نیست!
دلم سیگار می خواست.. به جیب های خالی از پرم نگاه کردم.. خماریش به نداریم فخر می فروخت! خنده ام گرفت.. دلم سرد شد!
ای کاش رفیقم بهمن اینجا بود.. سیگار بهمنم..
اگر بود دستانم گرم می شد!
نیمکتی پیدا نکردم.. من همیشه دیر می رسم! وقتی زانو هایم لرزید فهمیدم باید بنشینم.. روی زمین نشستم! به سادگی گوشی ساده ام..
چشمانم تحمل دیدنی هارو نداشت.. دنبال ندیدنی
... دیدن ادامه ››
ها می گشتم!
یا همان غریبه ها...
به سختی در لابه لای تاریکی سنگ بزرگی را دیدم..
رنگش خاکستری بود.. اما دلش میخواست سبز باشد!
اطرافش علف روییده بود.. اما بعضی علف ها خشک و زرد شده بودند.. شاید به خاطر گرمی سرمای زمستان باشد!
سنگ را برداشتم.. سطح ناصاف و چغری داشت.. انگار از روزگاران دل خوشی نداشت.. پکر بود!
بزرگ بود اما در دستان من وزنی نداشت.. حتی سبک تر از قاصدکی که همیشه مهاجر است!
این سنگ مرا یاد دل های سنگی آدم های این روزها انداخت.. اما دلش سنگ نبود.. شیشه هم نبود! کویری پر از مهربانی و صداقت بود.. مرا یاد سخاوت کوه ها می انداخت..
او تبعید شد! به جرم سنگ بودن.. در علفزاری خشک و زرد! مانند کسانی که به جرم سنگ نبودن سال هاست که تبعیدند..
تقدیرش سنگ بودن است.. اما شرم ندارد.. می گفت دلم می خواست ترانه ای غمگین بر لبان عاشقان باشم!
مانند من که دلم می خواهد ستاره ای از آسمان باشم..
او می گفت همیشه به جرم سنگ بودن تحقیر می شد.. سطح ناصافش به خاطر زخم های روزگاران است..
می گفت پدر و مادرش را یک روز بارانی در دریا گم کرده.. و سال هاست که نتهاست..
نه شناسنامه دارد.. نه نام.. و نه نشان! فقط محکوم به سنگ بودن است!
روزگارش بد نیست.. نگهبان علفزاری خشک و زرد!
بسیار شکست خورده.. و هر روز شکست می خورد..
اما به سنگ بودن خود متعهد است! او می داند تقدیرش شکست است.. اما می گفت اونقد می جنگم، تا هر بار شکست بهتری بخورم.. تا شاید روزی سنگ بودن جرم نباشد.. و مرا ستایش کنند!
هنگام وداع به من گفت: بیدار باش و جنگجو..