در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سیما کهنمویی درباره نمایش وقتی ما برگردیم دوپای آویزان مانده است: در جستجوی گناه یادداشتی بر اجرایی تازه از ابراهیم پشت کوهی " وقت
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:43:44
در جستجوی گناه
یادداشتی بر اجرایی تازه از ابراهیم پشت کوهی " وقتی ما برگردیم دو پای آویزان مانده است"
شکوفه رنجبر

شانزده سال گذشته است و اثری که شاید می توانست دیگر برای اجرای مجدد کهنه تلقی شود دوباره به روی صحنه. ولی این امر قیاس این دو اجرا را معنا دار نمی کند چرا که اولی کار دیگری بود و اجرای کنونی اثری نو. قیاس این دو اجرا را می توان به مقایسه اجرای آلبوم آهنگ بدرخش ای الماس خوش تراش پینک فلوید و اجرای زنده اش در آلبوم غرش ظریف رعد تشبیه کرد. اجرای اول بوی نوگرایی و عطش برای بیان حرفی نو می دهد اما اجرای بعدی به جزئیات دقت بیشتری دارد و به اصطلاح پخته شده است. در تجربه جدید پشت کوهی نیز چنین حالتی مشاهده می شود.
اجرای اول این اثر در جشنواره هجدهم تئاتر فجر جوایز بسیاری را برای این کار به همراه داشت. کاری که برای زمان خودش بسیار نوگرا و بی مثال تلقی می شد. این اثر هنوز هم از چنین خاصیتی برخوردار است و تنها تجارب بعدی و بسیار پیشرو خود کارگردان است که می تواند به بیننده این حس را منتقل کند که این ... دیدن ادامه ›› اثر ریشه در فضایی نسبتا متعارف تر دارد. اما داستان به همین سادگی نیست. در اجرای جدید دو پای آویزان اتفاقات بسیاری رخ داده که فضا را به آن چه امروز در تئاتر تجربه می کنیم نزدیک کرده است.

بزرگ ترین گناه چیست؟!
نمایش با طرح این سوال اساسی آغاز می شود. آن ها که فضای مطالعات پسا مدرن و نظریات پایان دهنده به کلان روایت ها را در امروز تئاتر کشور جاری و ساری می دانند با این نکته وارد می شوند که این سوال اساسا سوالی شعار زده و اخلاق مدار است که بنیان آن بر اساس باورهای همگانی قرار داده شده است. و البته این که این سوال را به این اندازه مستقیم مطرح کنیم ته مایه هایی از نگاه سنتی را به همراه دارد ولی آن چه مهم تر است پاسخی است که قرار است به این سوال داده شود؛ که اگر آن هم سنتی و شعار زده باشد آن گاه می توان انگشت اتهام را به سوی این کارگردان نوگرا نشانه گرفت. آثم مردی است که بار گناهی سنگین را به دوش می کشد: دزدیدن عروسی که دوستش می داشته و البته این که او خود را از ماشین بیرون انداخته و بدین طریق کشته شده است. آثم برگشته تا بلکه بتواند خود را از این گناه بزرگ پاک کند، پس برای این مهم به خانه مادر داماد می آید و در آن جا منزل می گزیند.

ایسین دیار دوریست...
ایسین که اسم یک مکان واقعی است این بار به گونه ای تصویر می شود که کمتر شباهتی با همتایش در جهان واقعی دارد. در ایسین افرادی زندگی می کنند که هر کدام به نوبت به منزل آثم می آیند تا آینه ای باشند برای سنجش میزان گناه او و محکی برای ذات مفهوم گناه. در واقع پشت کوهی از فضای اتاق آثم به مثابه بوته آزمایشی استفاده می کند که افراد در ظرف آن هر آن چه در کوله بار دارند را نشان می دهند. و در همین فضاست که سوال مهم ابتدای نمایش پاسخ داده می شود (و یا نمی شود).
تال همان مهمان اولی است که سراسیمه وارد خانه آثم می شود. او سگی به همراه دارد که نقش سگ تعمدا توسط یک انسان بازی می شود. تال می خواهد سگش را به آثم بفروشد. ابتدا برای بهایی گزاف و بعد راضی می شود حتی به یک دکه سیگار فروشی و یک نخ از آن. او آنگاه که از قصد آثم برای نخریدن مطمئن می شود سگ را به جان آثم می اندازد و همان سگی که تا چندی پیش از سوی آثم زیبا و دوست داشتنی خطاب شده بود برای گرفتن او تلاش می کند. آثم با سیلی سگ را از خود می راند، و اینجاست که سگ به حرف می آید: محکم زد پدرسگ!
شخصیت تال با آن همه سر و صدا و خنده های بلند و حرکات بی هدف و البته سر تاس بیننده را سریعا به یاد شخصیت مهم نمایش در انتظار گودوی بکت، یعنی پوتزو می اندازد. پوتزو همان مهمان ناخوانده ای است که با طنابی برده اش را به چنگال گرفته و در دو پرده نمایش بکت حاضر می شود. تال انگار همان پوتزو است، اما مظلوم تر و گاه دیوانه تر. او با همان حرکات بی هدف و جملاتی که نشان از خوی خودکامه وار او دارد در نمایش حضور دارد. او از یک سگ (انسان- برده) که زیر پل پیدایش کرده بهره کشی می کند تا آن را بفروشد حتی به بهایی اندک. رویارویی تال با آثم شاید اولین برگی است که به بیننده نشان می دهد شاید آن چه آثم گناه خود می خواند در مقابل خوی پلید آدمی چندان هم سیاه نباشد.
و کارگردان محک مفهوم گناه را با شخصیت بعدی وارد مرحله جدیدی می کند: کرباس زاهد نما، که با گفتن یا الله به اتاق آثم قدم می گذارد. او که ظاهرا مردی پارسا و خداشناس است با دیدن سجده آثم بار دیگر زبان به تمجید از او می گشاید اما با دستور زبان اشتباه وکلمات نامناسبی که به کار می برد متوجه می شویم فردی عامی و بی سواد است. آثم گمان می برد که شاید بتواند در نزد این مرد پرهیزگار به گناهی که بر شانه اش سنگینی می کند اعتراف کند و از این بار سنگین خلاص شود ولی افسوس که این گونه نمی شود. آثم لب به اعتراف می گشاید و نورپردازی صحنه و موسیقی و چرخش تنها وسیله موجود در صحنه یعنی میز دوار آثم مثل فرمان ماشین بسیار گیراست. آثم که همه گناه خود را با خلوص و به تمامی برای کرباس تعریف می کند انتظار دارد یاری شود. اما وقتی نور به حالت عادی بر می گردد کرباس را می بینیم که شوکه شده و آثم را تهدید به رسوایی می کند. و آثم متوجه می شود که تیرش به خطا رفته و اعتراف نزد کرباس نه تنها به کم شدن بار گناهش کمک نمی کند بلکه ممکن است برای او که اکنون در ایسین قدری شناخته شده است بی آبرویی بزرگ تری به همراه بیاورد. پس حرفش را پس می گیرد و کرباس را این گونه متقاعد می کند که می خواسته ایمانش را بسنجد. آخر، این زاهد خداشناس همانی است که صدای کوبیدن بر روی بشکه را غنا می خواند و دوست دارد با آن برقصد، همانی که دیوارهای خانه اش پر شده از بس که جای قرض و قوله های این پیرزن درنج (ننه جوشن- مادر داماد سر به بیابان گذاشته) چوب و خط کشیده است. او نیمچه ملاکی است که از خداشناسی کلاهش را یدک می کشد، همان کلاهی که در صحنه صف نانوایی توسط مادر گلی بیشه از سرش برداشته می شود. و آثم بار دیگر با پوچی و پلیدی انسان هایی رو به رو می شود که برای اعتراف به نزدشان باز گشته بود.
و اما گلی بیشه قصه متفاوتی است. اگر چه همه با خشم و انتقام و تقاضا به سراغ آثم می آیند گلی بیشه از او چیز دیگری می خواهد، حتی همین که او را به اسمش صدا کند برایش کافیست. او با این که گاوشان گم شده است اما از شیر مادر خود می دوشد تا برای آثم چیزی آورده باشد، شیری که دهانش را تلخ می کند و این دو را بر یکدیگر حرام، شیری که محبت گلی بیشه را مثل خار در تن آثم فرو می برد. این تنها عاشق داستان هم به گناهی گرفتار شده است. هر چند در صحنه پایانی رستگاری او از میان انسان های پست را می بینیم و کارگردان بدین شکل دین خود به عشق را ادا می کند.
همه این مواجهه ها اما نمی تواند آثم را متقاعد کند که گناهی که انجام داده چندان هم سنگین نیست. او تنها به ندای دلش گوش کرده: عروس بود و ماشین و وسوسه. و درست است که این کار به مردن عروس و سر به بیایان گذاشتن داماد ختم شده ولی مگر نه این است که عشق سرانجامی جز جنون و آشفتگی ندارد؟ او می خواهد از گناه گوش کردن به ندای نفسش رها شود حال آن که ساکنین ایسین هر کدام گناهانی چه بسا سنگین تر را به دوش می کشند و هیچ ناراحتی احساس نمی کنند. یکی از نمونه های بارز این امر را در صحنه صف نان می بینیم. وقتی نوبت به شکم می رسد همه به جان هم می افتند، سگ آدم می شود، می ایستد و سهم می خواهد، کرباس تمنای نان دارد و برای این کار به مادر گلی بیشه هم رحم نمی کند، همه غافل از این که ارباب تمام نان ها را برای مراسمی از قبل سفارش داده است و نانی برای کسی باقی نمی ماند. آثم حتی در صحنه مواجهه با داماد هم خود را نمی بخشد. داماد که ظاهرا باید بزرگترین شاکی این پرونده باشد در کنار آثم می نشیند و با هم سیگار می کشند، او آثم را می بخشد و گرچه ترانه غم باری می خواند اما خود را کشان کشان از دنیای آثم بیرون می کشد و به او می فهماند که چندان هم اشتباه نکرده است. ولی این همه برای آثم بی معناست. او که آمده تا از بار گناهش بکاهد هر روز عرصه را بر خود تنگ تر می بیند و به درون زمین فرو می رود، مثل آدمی که در حال دست و پا زدن و غرق شدن است. اوست که در نهایت خود را به زمین ایسین می سپارد و نمی تواند نزد این انسان های پلید از شر آن چه سخت آشفته اش کرده رها شود. در این جا باید به صحنه مهم عروس و دامادی که پس از رفتن آثم در پس صحنه حاضر می شوند و دیوانه وار جامه می درند و وحشیانه می رقصند اشاره کنیم. صحنه ای که به زیبایی درگیری احساسات و وسوسه و عاقبت ناخوشایند آن را تصویر می کند. موسیقی در این زمان می تازد، مثل سیلی که به گوش بیننده زده می شود.

سید قلندر در خانه نیست....
پشت کوهی مثل همیشه از عناصر صحنه نهایت استفاده را می برد و نمایش را با کمترین اما معنا دار ترین وسایل و با تعریف صحنه در چند سطح مختلف اجرا می کند. باید به ابتدای کار اشاره کنیم که تماشاچیان را غافلگیر می کند، یعنی شروع نمایش از سالن انتظار. شتری که ساربانی دارد و عروسی که دلربایی می کند. و مردی که در کمین است تا عروس را از دست داماد خوش خیال بدزدد. کارگردان با استفاده از این حربه پیش زمینه داستان را برای بیننده تعریف می کند. موسیقی سنتی و لباس های سنتی هم خبر از آن دارند که داستان در فضایی با همین حال و هوا رخ داده است. و این تنها مورد استفاده چند منظوره از صحنه نیست. صحنه همان اتاق آثم است که به شکل یک چهار چوب فرض شده است. و در آن چیزی نمی بینیم جز یک میز و دو صندلی و یک چراغ که شیر آبی هم آن پایین بدان وصل است. این تنها یک صحنه است. صحنه های دیگر یکی در بیرون سالن، دیگری در بیرون فضای چهار چوب اتاق و صحنه دیگر در افق تعبیه شده اند. اجرای موازی در بیش از یک محور صحنه تکنیکی است که تعریف سنتی از صحنه را می شکند و به کارگردان اجازه می دهد در آن واحد چند معنا را به بیننده القا کند. مثل صحنه تصورات عاشقانه گلی بیشه که شکل مجسم آن را در افق صحنه و با ورود یک زن و مرد هندی و ترانه هندی می بینیم. هر چند آن دو هم به وصال نمی رسند و تال با پرشی ناگهانی به صحنه پس از خروج آن دو هم چون آب یخی که بر آتش ریخته باشند تمام احساساتی بودن آن صحنه را تعمدا به هم می ریزد، چرا که در این داستان از فیلم هندی و فرجام عشق خبری نیست. در این داستان سید قلندر در خانه اش نیست، عروس در منزل نشسته اما داماد گم شده است.

بزرگ ترین گناه چیست؟!
بر میگردیم به سوال بنیادین ابتدای کار. هر کسی از ظن خود می تواند به این سوال پاسخ دهد و گرچه سوال در ذات خود بار مذهبی و جزم گرایانه ای را یدک می کشد اما نمایش برای آن پاسخی ندارد. ما مدرکی بیرونی دال بر گناهکار بودن آثم نمی بینیم، چه بسا که به طور تلویحی او را در برابر این همه بدی در وجود اطرافیانش از خطایش بری می کنیم. گناه او دست کم برای دل خودش بوده و نقشه ای برای دریدن دیگران و بهره کشی از انسانهای دیگر در آن وجود نداشته. آثم نه مثل تال است و نه مثل کرباس و نه حتی مثل لوک، اما نمایش آن ها را هم یک طرفه به قاضی نمی راند. تال مستاصل است، او حتی دیگر خرمایی ندارد که بتواند به حیوان بدهد تا بخورد. صدای او و حیوان که از بیرون صحنه شنیده می شود به خوبی به استیصال تال اشاره دارد. او که با انسان چون حیوان رفتار می کند اما به اشاره ای از سوی دیگران می خندد و وقتی به عنوان نفر اول پس از رفتن آثم به اتاقش وارد می شود دوست ندارد فضا را به این شکل ببیند. کرباس هم عمری است که پول زور می گیرد ولی اسهال تمام نشدنی اش در صحنه بیرون آوردن پارچه قهوه ای از شلوارش با گریه سوزناک او همراه است. تماشاگر می خندد و در اوج خنده از این صحنه دلش به حال مرد بیچاره می سوزد. لوک هم از این قاعده مستثنی نیست. هفت سال آزگار پشت میله های زندان قروچ قروچ کردن یخ حوصله هر کسی را تنگ می کند. لوک مست تنها می خواهد زنده بماند. و برای یک زندانی راهی به سوی زنده ماندن نیست مگر از راه خلاف. هر کدام از شخصیت ها به نوعی در میانه طیف قرار دارند. سیاهند، اما در عین سیاه بودن مظلوم. پلیدند ولی انگار برای زنده ماندن جز پلیدی راهی ندارند، و چه رقت انگیز است که بدانیم چنین شرایطی برای همه انسان ها در جریان است. بزرگ ترین گناه چیست؟! شاید همین تصور که گناهی وجود دارد که بر دیگر گناهان سایه می افکند. شاید همین تصور که فراموش کرده ایم همه از قبل گناه ابتدایی آدم و حواست که به موهبتی چنین ارزشمند چون زندگی بر روی زمین دست پیدا کرده ایم.