سهراب سپهری می گوید:
"... من از خیلی چیز ها می ترسیدم ؛ از مادیان سپید پدر بزرگ ، از مدیر مدرسه ، از نزدیک شدن وقت نماز ، از قیافه عبوس شنبه. چقدر از شنبه ها بیزار بودم . خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد . عصر پنجشنبه تکه ای از بهشت بود . شب که می شد در دور ترین خواب هایم طعم صبح جمعه را می چشیدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم . اما مدرسه را دوست نداشتم . خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم . بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم . صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم . وقتی در کلاس اول دبستان بودم . یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کشیدم ، معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد ، و گفت : « همه درسهایت خوب است . تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی ». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم . با این همه ، دیوار های گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم..."
- برگرفته از زندگى نامه سهراب از زبان خودش
از: سهراب سپهری