در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال نصرالدین بهاروند | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:42:02
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
#مترو_نوشت_2_(پشت_سری)
از
#نصرالدین_بهاروند

به تونلی که قطار از آن می‌آمد نگاه کردم. صدای بوقش با لبخندی بر لبم همراه شد. جلوی پایم خط زردی بود که حریم مسافر با قطار را مشخص می‌کرد. روی خط ایستادم. فلِش‌هایی روی زمین کشیده بودن که محل توقف در‌های قطار را نشان می‌داد. خوشحال بودم از اینکه می‌توانم سوار بشوم و خود را به مصاحبه کاری برسانم. قطار ایستاد. روبه‌رویم را نگاه کردم. واگن قطار بود. درِ قطار یک‌متر سمت چپم بود. مردم هجوم برده بودند که سوار بشوند. زیر لب گفتم: «شانس مارو باش»! صدایی از پشت‌سر شنیدم که گفت: «لعنتی... نشد یه‌بار سر جاش وایسه»!
پشت‌سری دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشته بود و هول می‌داد. هرچند پاهایم لگد می‌شد اما از این اتفاق ناراحت نبودم. هرچند حس می‌کردم ناخن‏هایش به زودی قلبم را لمس می‏کند و مثل خون‌آشام‌ها با درآمدن قلبم به راحت‏ترین روش ممکن کشته می‏شوم، اما ناراحت نبودم. او هول می‌داد و من به پیش می‌رفتم. ... دیدن ادامه ›› خودم هرگز این کار را نمی‌کردم. کسی که فشار جمعیت رویش بود گفت: «آقا چه خبرته»؟ دیگری ‌گفت: «آقا هول نده»! من هم آرام گفتم: «من نیستم که... پشت‏سری‌ها هستن».
سوار شده بودم. همه کیپ‏تاکیپ ایستاده بودند. بعضی‌ها فیس‌توفیس مثل عشاقی که بر لب‌های هم بوسه می‌زنند. بعضی پشت‌به‌هم مثل آنهایی که با هم قهر هستند. بعضی دیگر پشت‏سر هم مثل آنهایی که در صف نانوایی ایستاده‌اند. من مثل صف نانوایی‏ها ایستاده بودم. گوشی‌ام زنگ خورد. هرکاری کردم گوشی را از جیبم دربیاورم نتوانستم. تکان که می‌خوردم بغل‌دستی‌ام می‌گفت: «آقا وول نخور»! پیرمردی ‌گفت: «زیرت میخه مگه؟... آروم وایسا دیگه»! صدای بلندگوی مترو شنیده شد: «ایستگاه شادمان...». گفتم: «بی‌زحمت راه بدین من پیاده شم»! لای جمعیت بودم. حس آنهایی را داشتم که برای اعدام برده می‌شدند و تقلا می‌کردند فرار کنند.
با حالتی رضایت‌بخش مثل آنهایی که دست دو جوان را در دست هم گذاشته باشند و حالا در مراسم بدرقه ماه‌عسل‌شان دور شدن‌شان را نگاه کنند، به قطار که از من دور می‌شد نگاه می‌کردم. زنگ موبایلم این لذت را از من گرفت: «جان دلم؟ دو دیقه دیگه پیشتم»! پیمان گفت: «خودت می‌دونی چه‌قدر به این کار نیاز داشتم...». ساعت مچی‌ام 9:30 دقیقه را نشان می‌داد و قرارمان ساعت ۹ صبح بود.
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
#مترو_نوشت_1
از
#نصرالدین_بهاروند

به روبه‌رو زل زده بودم. سرم را کمی به چپ و راست چرخاندم و دیدم کناری‌هایم نیز به روبه‌رو زل زده‌اند. سرم را بالا آوردم و وانمود کردم که در حال نرمش گردن هستم تا رگ‌های گرفته‌اش باز شود. دورتر را نگاه کردم. چند نفر سرشان توی گوشی‌شان بود و بغل‌دستی‌هاشان گاهی زیرچشمی خیره به صفحه موبایل آنها می‌شدند. صدایی در محیط پخش شد: «ایستگاه شادمان... مسافرینی که قصد سفر به...» گوشی‌ام به صدا درآمد: «الو سلام... آقا ببخشین... آره آره دارم میام... پیاده میشم ببخشین... می‌دونم دو دیقه دیگه پیشتم... آقا در رو نگه دارین... من بهت زنگ می‌زنم».
نگاهم به در بسته قطار است. زیرچشمی به پسری که هندزفری توی گوشش است و چشم‌هایش را بسته نگاه می‌کنم. زیر لب می‌گویم: «اگه نگهش می‌داشتی من الان رسیده بودم»! کسی که نمی‌دانم کی بود و کجا بود، صدایش را شنیدم: «لم دادی رو صندلی جاتو به پیرها نمی‌دی انتظارم داری زود پیاده شی». می‌خواهم بگویم: ... دیدن ادامه ›› «د آخه مرد حسابی خوابم می‌اومد نمی‌تونستم سر پا وایسم»! که صدایی در محیط پیچید: «ایستگاه توحید»! بی‌آنکه چیزی بگویم پیاده شدم. به لاین مخالف رفتم. موقع سوار شدن گفتم: «آقا یه متر برین جلو منم جا شم»! صدای یکی از مسافرین به گوشم خورد: «نیم‌متر هم جا نیست چه برسه به یک متر»! یکی‌ دیگر گفت: «یه میل هم جا نیس تو میگی نیم متر»؟! صدای خنده چند نفر را شنیدم.
در بسته شد و من خیره به در ماندم. بعدی آمد. موقع سوار شدن هرکاری کردم نتوانستم خودم را جا بدهم. مسافری که جلوتر ایستاده بود و دستش را بین دختر و مردمی که سوار و پیاده می‌شدند گرفته بود گفت: «حاجی می‌بینی جا نیست... دو دیقه وایسا با بعدی بیا»! عقب رفتم و گفتم: «چشم... هرچی شما بگی». پسری به دو آمد و خودش را بغل‌دست آن مسافر نگه داشت. گفتم: «من سعی کردم جا نشدم»! گفت: «تو بلد نبودی... منو ببین»! نگاهم به نگاهش گره خورد. منتظر ماندم در بسته شود و او لای در بماند و من بخندم و بگویم: «دیدی گفتم جا نمیشی»! انگار کسی به او دستور ایست داده باشد، انگار افسر پلیسی مچ او را حین جرم گرفته باشد و به او گفته باشد: «دست‌ها بالا»! او دست‌هایش را بالا برد و روی پنجه‌هایش ایستاد. در درحال بسته شدن بود و من منتظر بودم در به شکمش بخورد و بسته نشود و های‌های بخندم. نفس عمیقی کشید و همان‌طور نفسش را حبس شده نگه داشت. شکمش تو رفت. در بسته شد. نفسش را بیرون داد. خندید. انگار توی بازی فینال فوتبال جام‌جهانی گل زده باشد خوشحال بود. چشمم به لب‌هایش بود. گفت: «دیدی جا شدم... دیدی؟»
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید