در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال گردشگری | عکس‌ها | سفرنامه «یک سفر یک شاعر |جنگل ابر - با علیرضا بدیع|»
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:38:14

حوالی نیمه شب بیستم خردادماه بود که مطابق قرار قبلی، همسفرانی از جنس عشق و احساس آمده بودند تا سفری را با یک شاعر جوان و بدیع در سبک غزل آغاز کنند. سفر شاعرانه ما در شب با حضور علیرضا بدیع از میدان ونک به مقصد جنگل ابر، رنگ آغاز گرفت.

در ابتدا، معارفه همسفران در اتوبوس باعث تلطیف فضا و شروع دوستی ها شد. جناب بدیع که در انتهای اتوبوس نشسته بودند باب آشنایی را با دوستان با وجود نیمه شب و رعایت حال کسانی که می‌خواستند بخوابند، گشودند و محفلی ادیبانه در گرد ایشان تا پاسی از نیمه‌های شب شکل گرفت. صبح حدود ساعت هشت به روستای ابر و متعاقب آن به جنگل ابر وارد شدیم. جاده‌ای خاکی و ناهموار که رانندگی را سخت می‌کرد. در همین اثنا بود که سینا آقاخانی لیدر عزیز تور از خاطرات دوره دانشجویی‌اش و عزم دولت وقت برای آسفالت این جاده گفت. زمانی که دانشجویان شاهرود با کمک محیط زیست شهرستان مانع از اجرای آسفالت شدند. البته وقتی جلوتر رفتیم به ما ثابت شد که این امر به بکر ماندن این جنگل قدیمی کره زمین کمک کرده است.

در محل خط الراس جنگل توقف کردیم و مهیای تهیه و صرف صبحانه شدیم . در بستر طبیعت، پیرامون سفره‌ای ساده، صمیمانه در کنار یکدیگر نشستیم و با مزاح استاد و گفتگوی با ایشان، صبح برایمان زیباتر شد. پس از صرف صبحانه با یک پیاده روی سبک و کوتاه مدت به محل اطراق در میانه جنگل در محیطی محصور در بین درختان تنومند و سر به فلک کشیده رسیدیم. جناب بدیع مانند یک معلم در کنار درختی تنومند نشستند و همسفران نیز در زیر سایه سار آن درخت بر فرش طبیعت روبروی ایشان گرد آمدند فقط جای یک تخته سیاه، خالی بود. قرار بود هر کسی با شعری که آورده، جلسه شاعرانه را آغاز کند و سینا، با اجازه استاد شروع کرد. هر یک از دوستان، بنا به ذوق خود از شاعری شعری خواند و استاد هم.

برای تفنن هم که شده، سینا، دوستان را با توپی که آورده بود دعوت به بازی کرد. بازی گروهی وسطنا، که عجب بازی جالب و هیجان انگیزی از آب درآمد. بخصوص که آقای بدیع نیز درگیر بازی شد و حسابی شاد شدیم و خندیدیم. سپس نوبت به پیاده روی اختیاری و نسبتا سخت تا ارتفاعات جنگل رسید. این پیاده روی هم با وجود سختی، ولی جذاب بود. چشم اندازی زیبا که یک سوی آن به روستای شیرین آباد و شهرستان علی آباد کتول در شمال کشور بود. چیزی که می دیدیم درخت بود و کوه و سرسبزی و زیبایی و هوای تازه. ولی آن چیزی که آرزوی همسفران و نام جنگل بود، هرگز محقق نشد. پس از برگشت از پیاده روی به استراحت پرداختیم، چیزی که حسابی به آن نیاز داشتیم. برنامه، آزاد شد و دوستان به آنچه دلخواهشان بود پرداختند.

از ناهار نمیتوان نگفت آن جوجه کباب زغالی و چای دلچسب. بعد از ناهار، آماده حرکت شدیم و ساعت چهار عصر با یک عکس یادگاری گروهی از جنگل ابر، خداحافظی کردیم و رهسپار مقبره شیخ ابوالحسن خرقانی شدیم. شیخ ابوالحسن خرقانی از عرفای بزرگ ایران در قرن پنجم و ششم و شاگرد بایزید بسطامی بودند. ایشان، همانست که جمله معروفی دارد: نانش دهید و از ایمانش نپرسید. به زیارت پیر خرقان رفتیم و خاطره‌ای زیبا برای استاد بدیع شکل گرفت که برای ما نیز خالی از لطف نبود.

آن خاطره این بود که: "امروز زیر درخت توت در محوطه آرامگاه بودم. عارفی که آنسوی محوطه نشسته بود به سمت آمد. سجاده و زیراندازش را روی تنه درخت توت گذاشت و به سمت وضوخانه رفت. از من که گذشت؛ زیر لب به آواز گفت: تو ماهی و من ماهی .... گفتم: برکه ی کاشی! پا نگه داشت. مصراع دوم را بلند دکلمه کردم و به سمتش رفتم. بازگشت و با ابروی دژم نگاهم کرد. گفتم این شعر من است! کمی دقیق نگاهم کرد و گفت یعنی تو آن را خوانده ای؟ گفتم نه، من شعرش را نوشته‌ام. گل از گلش شکفت. لبخندی زد و تحسین گفت. دستم را گرفت و مرا به همان زاویه برد که از ابتدا به حالت بسط نشسته بود. خواست کاملش را دکلمه کنم. با هم آشنا شدیم. گفت تا به حال دو بار این شعر مرا به سماع آورده و از خود رفته ام. گفتم نوش جان. گفت: یکساعت است با خودم کلنجار می‌روم برای تجدید وضو، دلم با دیدن شما، مرا کشید. گفت: به چهار زبان مسلط است. بیست سال آمریکا و بیست سالی آلمان زیسته و تحصیل کرده است. من و همسفرانم را به حجره درویشانه اش دعوت کرد. ولی چون زمانی نداشتیم قراری دیگر گذاشتیم.

از شیخ ابوالحسن نیز با این خاطره و زیبایی‌های دیگری که کشف کردیم؛ خداحافظی کردیم و رهسپار تهران شدیم. کشف زیبایی‌های زندگی در سفر، گوارای وجودتان.

به روایت کامران کوشکی فروشانی

۲۴ خرداد ۱۳۹۵