سفر به خودی خود زیباست و چه زیباتر میشود اگر هدف آشنایی با یک کتاب باشد و مقصد منظره ای در کنار آبشاری بلند!
یک سفر یک کتاب به مقصد هریجان و با معرفی کتاب قلبی به این سپیدی اثر خابیر ماریاس با همراهی مترجم نازنین اثر خانم ملک مرزبان چنین سفریست.
صبح است و همسفران برای آغاز برنامه جمع شده اند. حسن همایون هم آمده پس این روزنامه نگار، شاعر و نویسنده ی خوش ذوق ما را هدایت خواهد کرد که این مایه ی مباهات است.
سوار اتوبوسی میشویم که مقرر است ما را به هریجان زیبا برساند. راهی شدیم و ساعاتی است که در جاده و در حرکتیم. یک توقف کوتاه جهت صرف صبحانه دلچسب است و آرام بخش.
حال که کم کمک خواب از سرمان دور شده راه را با نگاهی بازتر دنبال میکنیم.
طی طریق میکنیم در جاده ای زیبا که صخره ها در کناره اش آدمی را مجذوب خود میکنند.
ساعتی می گذرد و به مقصد می رسیم.
هریجان و جاده ای پاکوب، پیچان و پرشیب که میزبان مصاحبت هایی شیرین میشود.
راه منتهی به آبشار هریجان زیباست، و همسفران همگی خوش مشرب.
هنوز جاده به انتهایش نرسیده اما همسفران به مانند یاران شفیق یکدیگر راه را طی میکنند.
به همراه خانم ملک مرزبان که کانون این راه است به مقصد میرسیم.
آبشار هریجان نمایان میشود.
تصمیم بر این است که در سایه ی آبشار اتراق کنیم.
آقای همایون آتشی بر پا کرده است برای مهیا کردن چای معروف ذغالی، آویشن و گیاهان کوهی چای را مطبوع تر کرده است.
حلقه ای ساخته میشود برای خوانش "قلبی به این سپیدی" با صدای گیرای مترجم، لحن خوانش مترجم با حسی که از کتاب به خواننده دست میدهد یکسان مینماید.
این را یکی از همسفران که کتاب را از پیش خوانده بود میگفت.
خانم ملک مرزبان از دلایلش برای انتخاب این کتاب برای ترجمه با همسفران میگوید.
پرسش و پاسخ ها از پس هم می آیند و میروند.
به این بخش از سفر پایان میدهیم.
پس ازصرف نهار سه حلقه شکل میگیرد.
آنها که سر پرشور تری دارند رهسپار میشوند به مقصد غاری که در پس آبشار هریجان پنهان شده،
عده ای به شعر خوانی نشسته اند و عده ای دیگر اوقات را با لذت یک بازی دسته جمعی صرف می کنند،
زمان گذر میکند و وقت آن رسیده که همگی از مشغولیت هایمان فارغ شویم تا سفر بازگشت را آغاز کنیم.
عکسی به یادگار میگیریم و بازهم یک پیاده روی جانانه در منظره ای که گویی تکرارشان خرده ای از لطف آن کم نکرده است.
به اتوبوس میرسیم و به سوی تهران روان میشویم.
بازی کردن در راه کسالت را از همسفران دور نگه میدارد.
زمان میگذرد و به پایان راه میرسیم.
راهمان جدا می شود اما همگی خاطره هایی نیکو و امید به تکرار چنین سفری داریم...
به روایت محمد همتی