داستان زندگی مردی که بعد از خشکسالی در روستای محل زندگیاش برای کسب روزی راهی دشت و بیابان میشود و در این راه به دیو خشکسالی (آپوش) برمیخورد و طی چندین مرحله از دیو و بچه دیوها وسایلی را برای آسایش طلب میکند اما در نهایت متوجه اشتباه خود شده و با پس دادن تمام وسایل، همت و تلاش را برای به دست آوردن چیزهایی که به آنها نیاز دارد آغاز میکند.