استاد رضا مهدوی:
نمایش " بی بی بیدل " ، نوشته "نادر برهانی مرند " و به کارگردانی " آزاده انصاری " را دیدم. نمایش طعم پرتقال و چای داشت. گذشته به آینده می رفت .
بعد از دیدن نمایش ، آخر شب به اراک رفتم. سوار اتوبوس شدم. در اتوبوس، دو بچه با مادرشان روی صندلی نشسته بودند. دختربچه انگار شبیه "خورشید" از شخصیت های بی بی بیدل بود. پسر بچه هم شبیه "خشایار" بود. اتوبوس ، سالن قشقایی تاتر شهرشده بود.
خورشید اتوبوس ، به مه بیابان نگاه می کرد. اتوبوس به مرکز خیال و مه می رفت. نادر برهانی مرند با شال اش در مه ایستاده بود. در جیب هایش گشت و گشت تا کمی سوال پیدا کرد. یکی از سوال ها جوانه زد و شد بی بی بیدل.
محسن قصابیان بر بلندای گنبد بی بی بیدل ، به دانه های برف نگاه می کرد. همیشه چشمان
... دیدن ادامه ››
محسن پر از حس ساز است. سازی که گیتار نیست و نیازی که پر از ابهام و فرش ایرانی است. محمود رضا رحیمی از سیاوش می گوید. محمود رضا رحیمی می گوید "معلمی داشتیم در مشهد که تاریخ درس می داد... "
اتوبوس به خواب رفته بود. زمان به سفر رفته بود. نادر از نطفه ی اشتباه می گوید. عشق به کما رفته بود.
خورشید می گوید :
بابا می میرد از بس دره ها گرم گناه است.
خشایار می گوید :
مادر می میرد از بس کوهها بی ریواس و آدم است. در خواب دیدم همه ساز می زنند. همه گیتار بر لب دارند و نخل ها بی سرند و همه ی کیکاووس ها بی سیاوش اند. اتوبوس ما را به اراک می رساند ؟ محمود رضا رحیمی چرا به یاد مشهد و معلم تاریخش افتاده است ؟ چرا قشقایی ما را به شرمندگی گناه می برد ؟ چرا تهران بدون مه است ؟ چرا تهران شده است خوابنامه ی قاجار و لق لق پای مظفرالدین شاه و به توپ بسته شدن مجلس در عهد محمد علی شاه ؟ چرا اتوبوس به اراک نمی رسد و چرا شال ها گرم نمی کند و فیلم طنز اتوبوس لب ها را گیتار نمی کند ؟ تهمینه عاشق رستم شد و از او تجلیل شد ؛ سودابه عاشق سیاوش شد و از وسط دو نیم شد. هر دو عشق بود ، اما...
خورشید و خشایار اتوبوس خوابیدند. نکند آنها به خوابم بیایند ؟ نکند اتوبوس ، چون رخش در سرزمین توران گم شود و تهمینه دلربایی کند ؟ نکند سیاوش با درفش سفید و آهوی نقش بسته بر آن ، به بارگاه کیکاووس بیاید و سودابه از عشق زمینگیر شود ؟ نکند خورشید و خشایار خواب مرا و ما را و کسان دیگر را می بینند ...
گاهی "اتوبوس " ما را به سفر می برد و گاهی "اشتباه " هم قادر است ما را به سفر ببرد. اشتباه در ابتدا بدون مه و اندوه است و انتهایش غروب جمعه است... حالا دارم اشتباهات خودم را می شمرم و غروب های جمعه ام را گریه می کنم...چهار صبح به اراک رسیدم. شهر بغض کرده بود و دره ها خیلی گرم بود...