شعر : کربلا نزدیک است من از آن دور شدم
(دکتر حجت بقایی)
من سفرها رفتم از دل بی ریا
چند سفر، از ری، مشهد، تا کربلا
من از کودکی، تا جوانیِ زود
دلی داشتم، با صفا، با وجود
نه خطبه میخواندم از بامِ شهر
نه فخر میکردم، به اسمِ سفر
من رفتم عراق، نه از باد و ریا
که کربلا را شنیدم
... دیدن ادامه ››
از صدا
صدایی آرام، که در عمقِ جان
مرا کشاند از خاک تا آسمان
نه آنچنان اهل تسبیح و جام
نه غرق در خَلوَت، ذکرِ مدام
نه بر سَرَم بود عمامهای بلند
نه رد پایی که از من بماند
چو این دل پاک بود، بینقاب
رفتن، برایم نه دعوی، نه خواب
کربلا رفتم، در آن سالها
با دلِ خامِ خود، با دعا
نوجوانی، میانِ آن مسیر
پای بر خاک، دل از جهان سیر
نه کس دانست، نه من گفتمی
تا کسی حسرتی نبُرد یک دَمی
نه عکس، نه خاطره، نه پُست و شور
سکوت بودم، شبیهِ ماهِ دور
مشهد رفتم، صد بار و بیش
هر سفر شد به من راز خویش
در قم، در شیراز، زندگی کردمی
شهر به شهر، کس نبود جز خودم همدمی
تا که روزی رسید از راه دور
انتقالی رسید، و اجبار، عبور
چرخِ دنیا، نچرخید آنچنان
انتهای سفر انتقال، بیگمان
کربلا شد غریب، و مشهد سخت شد
قم، دو بار آمدم، زیق وقت شد
دیگر نبودش آشنا، راه قشنگ کربلا
چشم دلم عجیب شد، گرفتار نفس و هوا
من، نشستم بر تماشای خلق
که چگونه روا دارند این عشقِ به حلق
میرفتند و میگفتند از سفر
با دلِ روشن و لبهایی زِ شرر
من که رفتم آن زمان خاموش ماندم
از سفر چیزی نگفتم، بر کسی حرفی نخواندم
که مبادا یک کسی قلبش بگیرد
یا اگر گویم، ز شوقِ عشق میرد
حال که زمان گذشته من خموشم
دلم شد از رهم جدا،صدایی نیست به گوشم
نه کربلا صدام کنه، نه اینکه ما بریم مشهد
نه قم، نه شیراز و نه نور، نه یک نفر کند مدد
نه اینکه دل ندارم و یا از یادم رفته سفر
شاید دلم، می ترسه از شلوغی و حس خطر
نه آن سفر، نه جاده و نه آوازِ مردم دور
فقط منم با خاطرات و این دل سخت و صبور
نمیدانم چه شده که شده چنینم حال و روز
دلام نمیتپه دیگه برای آن گداز و سوز
و باز اگر صدا بیاد، دعوتی آهسته به راه
نمی دونم می رم سفر، یا اینکه با دلم پگاه
+ به یاد سفرهای کربلا