شعر زیبای : صبحهای ساده با تقدیرهای رویایی من
(دکتر حجت بقایی)
در دلِ صبح
هوای خنکِ کوچهها
هنوز بیدار نشده
ساعت پنج است
و صدای بقبقوی کبوترها
میافتد روی پوستِ خیال.
کارمندی خسته
با چشمهایی نیمهباز
در دل مه
راه اداره را پیدا میکند
انگار
... دیدن ادامه ››
که در مهِ زندگی
مسیر را گم نکرده هنوز...
خورشید آرام آرام
از پشتِ پنجرههای خاموشِ شرق
نفس میکشد
روزی نو
مثل ورق سفیدی
روی میزِ زمان پهن میشود.
نمیدانم چه خواهد شد
اما میدانم که من هستم
با دستانی که خالی نیست
با دلی که هنوز میتپد
و با امیدی
که از خواب سنگینِ شب
سالم بیرون آمده.
جهان
هر صبح دوباره آغاز میشود
و من
پیاده و سوار
بدون سرویسی که باید باشد
و هرگز نیست
رسیدم...
اداره
مثل همیشه ساکت
دیوارها هنوز خواب هستند
دستگاه حضور و غیاب
مثل یک داور بیاحساس
منتظر چشمهایم.
کارت میزنم
دقایقی زودتر از دیروز
انگار قرار است به خاطرش
تقدیر شوم!
آبدارچی با لبخند میگوید:
"صبح بخیر، انگار خبر نداری؟"
میپرسم: "چی شده؟"
می ایستد،
لبخندش را میکشد تا تهِ صورتش.
در اتاق رئیس
جعبه ای شیرینی روی میز است
و یک نامه
با فونت درشت و رسمی:
"جناب آقای بقایی
با توجه به تلاشهای بیوقفهتان...
به عنوان
کارمند نمونه ماه انتخاب شدید."
اولش
فکر میکنم شوخی است
ولی بوی چای و
بوی نسکافه
فریبم دادند
بعد ناگهان
صدای قُل قُلِ آب کتری
که در آبدارخانه می جوشد
با بوی قهوه تلخِ
یک همکار با کلاس
در هوا میپیچد.
انگار فضای دیگری است
اتاق نیست
راهرو اداره است
و من جلوی آبدارخانه
منتظر یک چای داغ
همکارم میگوید:
"بالاخره پاداش را گرفتی!"
و من،
برای اولین بار
روی صندلیآبدارخانه
مینشینم
نه از روی اجبار
که با لبخند.
فنجانم رو برمیدارم
به تقویم نگاه میکنم
و با خودم میگویم:
شاید واقعاً امروز
نوبت من باشد...
+رورنوشتهای مشاور تحقیق و توسعه