در دکانی که مرگ می فروشند ، ارواحکانی شوخ و سرگردان در پی دوستانی تازهاند، در پس سایه سنگین نا امیدی و نازندگانی، اما امید، موج می زند.
دختری به ظاهر ناخواسته در پی امیدی که پسری بدنیا آید، با دلی لبریز از زندگی، تومار آرزوهای پدری خشک و متعصب را در هم میپیچد تا او را در لباسی سیاه بهمانند میله های زندان محصور کند از زندگانی، اما او فریب نمی خورد،مستانه می رقصد، شادی را در فضا می پراکند،بر سیاهی فایق میآید و میرهاند تن خویش را از پلیدی بند، ولی آنکس که نانش در غم مردم است ، او را در خون خود میغلتاند.
دستمریزاد به این گروه منسجم با متن و ضرب آهنگی قوی که با متنی ساده ولی طنزی رندانه تماشاگر را مجاب می کند، پا به پای آنها بیاید بدون آنکه لحظه ای بخواهد از مسیر داستان جدا شود. شخصیت پردازی های عالی و تیپ سازیهایی برگرفته از آثار سینمایی مطرح، با طراحی لباس و صحنهی ساده اما پر مغز و حرفه ای.
بابت چنین کاری فاخری به کارگردان اثر خسته نباشید می گویم.