در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | زهره تاجمیری: خدا؟ راهش را بلدم، نقشه‌اش را حفظم. اما در میانه راه، پوچی دستم را گ
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:32:19
خدا؟
راهش را بلدم، نقشه‌اش را حفظم.
اما در میانه راه، پوچی دستم را گرفت و گفت:
در نبودن معنا بمان... حقیقت، همین‌جاست.

آرام بودن را بلدم،
اما آرامش، ملال‌آور است.
گریه را انتخاب می‌کنم،
چون می‌دانم اشک، تنها صدای واقعیِ روح است.

امید را می‌شناسم،
همان نخ که تا آسمان می‌رود...
اما طناب ناامیدی ... دیدن ادامه ›› را ترجیح می‌دهم،
که محکم‌تر به گلویم چنگ می‌زند.

و عشق؟
هه...
مضحک‌ترین دروغی‌ست
که هستی با لبخندی معصوم
به ما خوراند.

از خودم خسته‌ام... از تکرار خودم،
از بازپخش زخم‌هایم،
از تماشای چرخه‌ی درد
در آینه‌ای که هر روز
همان چهره‌ی فرسوده‌ی به‌ظاهر زیبا را تکرار می‌کند.

من جواب این قلب زبان‌نفهم را چه بدهم؟
نمی‌فهمد.
من جواب این تن احمق را چه بدهم؟
نمی‌فهمد.

احساس عجز می‌کنم.
ناتوانم از رسیدن به آن‌چه می‌خواهم.
حالم از حقیقت تلخ و خونینِ «حق من نیست» به‌هم می‌خورد.

سؤال مسخره‌ی "چرا دوستم نداشت؟"
در سکوت و بی‌رحمی،
دارد تمام روحم را می‌جَوَد...

تحمل هیچ چیزی را ندارم.
من با این زندگی چه غلطی بکنم؟
بلد نیستم...
من بلد نیستم زندگی کنم.

کاش بختک مرا در خواب می‌کشت،
تا رها شوم از مرداب زندگی...

کاش سرم بترکد،
تا سکوتِ ذهنم فریاد بزند.
کاش مغزم فروبپاشد،
تا افکارم آزاد شوند
از این زندان استخوانی.

کاش قلبم
دست از تپیدن بکشد،
تا بدانم مرگ،
واقعاً آرام است یا بی‌رحم...

رنگی نمی‌بینم.
تنها چیزی که واقعی مانده
همین خستگی‌ست
که بی‌وقفه در جانم نجوا می‌کند:
پوچی، پوچی، پوچی...

زهره تاجمیری
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید