.
دوباره تو را به یادم آوردم. تو با پای خودت نیامدی. من بودم که آستین خاطراتت را کشیدم و آوردمت وسط حافظهای که بین تو و یک آلزایمر انتخابی، دومی را انتخاب نکرده بود. نه اینکه فکر کنی توهمِ امید برگشتنت دوباره به جانم افتاده...نه. من فقط یک روز صبح از خواب بیدار شدم، از پنجرهی اتاق، چشمم افتاد به درختهایی که جوانه زدند. بعد با خودم گفتم بهار هم بالاخره زورش رسید تا زمستان و یخبندان را شکست دهد. انگار به چشمهای من، تمام جهان زورشان چربیده بود که خزانهای طولانی را از روی شانهی درختان محو کنند. فقط من بودم که زورم به نگهداشتنِ تو که هیچ، حتی به محو یاد تو هم نرسید. فقط من بودم که اسمت را بیحضورت به همهجا میکشیدم و نمیخواستم معنای رفتن، نبودن و نداشتن را باور کنم. فقط من بودم که رفتنِ زمستان و آمدن بهارهای پیدرپی یادش نمیداد که مرگ را باور کند؛ مرگ آدمهایی که تنشان را به خاک نمیسپاری اما شکل رفتنشان قلبت را سیاهپوشِ خاطراتشان میکند. همانها که هنگامِ رفتن، دستشان به خون قلبهایی که شکستند آلوده است؛ بیخداحافظیرفتهها، دلبهدیگریسپردهها، مجبورها... همانها که در را میکوبند و میروند و درعوض، درب دیگری را برایت باز میکنند از جهانی که تمامش علامت سوال است؛ که چرا رفت؟ چرا نماند؟ چرا نجنگید؟
بالاخره یک روز باید یاد میگرفتم که آدمیزاد، خیلی از عزیزهایش را زندهزنده راهی قبرستان قلبش میکند. که فقط مرگِ تن نیست که آدم را همنشینِ سوگ میکند. شکوفههای بهار امسال، یادت را هل داد به ته صندوقچهی قلبم. فقط برای لحظهای مغزم سبک شد از بهدوشکشیدنِ نامت. آخر، نام تو خیلی چیزها را
... دیدن ادامه ››
یادم میآورد؛ نام تو، دستهی چمدان سنگینی از خاطرات را میدهد در دستم. زورم نمیرسد که بکشانمش دنبال خودم.
من تو را، چمدان خاطراتت را و حتی تردید مردمک چشمهایت را در لحظهی رفتنت سپردم به خاک تا در اغوش بگیردشان. من شکل دیگری از مرگ را باور کردهام. امید برگشتنت را و جهانی را که برایم از چراهای نامنتاهی ساختی، به خاک سپردم. تو بگو رستاخیز شود؛ تو بگو مردگان برخیزند و الههی عدالت وادارت کند به جوابدادن به تمام سوالهایی که بیجوابیشان جوانیم را آتش زد؛ من، تو و تمام آن چراها را در یک عصر بارانی، زیر درخت سرو بلندی خاک کردم. دلم میخواهد باقی عمرم بنشینم و بهارهایی را که بعد از زمستان از راه می رسند استقبال کنم. با نسیم همراه شوم و هرجا درخت سروی دیدم بایستم، چشمهایم را ببندم و دنبال خاطرهای محو بگردم که هرچه فکر میکنم به یاد نمیآورمش.
نویسنده متن: مریم تاواتاو