در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سید محمد باقرآبادی درباره نمایش یخ بستگی: اردیبهشت ۱۴۰۴ نمایش یخبستگی نویسنده و کارگردان: احمد سلگی بازیگر
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 13:39:42

اردیبهشت ۱۴۰۴
نمایش یخبستگی
نویسنده و کارگردان: احمد سلگی
بازیگران: سارا بهرامی و مجتبی پیرزاده
سالن استاد ناظرزاده کرمانی

وقتی مرگ می‌رسه اما نمی‌کُشه، فقط نشونت می‌ده...
یخبستگی بیشتر از اینکه یه تئاتر معمولی باشه، یه جور مراقبه‌ی تلخ بود...
یه ایستگاه ... دیدن ادامه ›› توقف، یه جایی برای نگاه‌کردن به خودت، درست وقتی که دیگه راه برگشتی نیست، نه به قبل، نه به آینده...
تو نمایش یخبستگی مرگ زودتر از وقتش میاد، ولی نه برای گرفتن جون؛ میاد تا یه پرونده‌ی خاک‌خورده رو باز کنه...
پرونده‌ی خاطره‌ها، حسرت‌ها، اشتباهات...
مرگی که اینجا هست، شبیه یه دروازه‌ست، یه آستانه‌ی نامرئی بین بودن و نبودن، بینِ خواب و بیداری، بینِ ذهن و واقعیت...
فضای نمایش یه جوری طراحی شده که آدم رو می‌ندازه تو حال‌وهوای تئاترهای «liminal»، همون مرزهای بینابینی که رابرت ویلسن و بکت استادش بودن. فضایی سرد، خالی، خاکستری...
با یه وان لعنتی اون وسط صحنه که فقط یه اِلِمان صحنه‌ای نیست، خودش یه شخصیت زنده‌ست... انگار اون وان، محل تطهیر بود، محل شست‌وشوی روح، یا شاید محل غرق شدنِ کامل...
وقتی نویسنده از دیامورفین می‌گه، فقط منظورش یه ماده‌ی مخدر نیست،
اون ما رو پرت می‌کنه به یه حالت خلسه‌ی روانی، همون چیزی که آنتونن آرتو "پدر تئاتر بی‌رحم" ازش حرف می‌زد...
این‌که صحنه باید بزنه زیر میز، ذهن رو از جا بکنه، پرتاب کنه به ورای عقل...
این نمایش، یه "روان‌درام" تموم‌عیاره، نه قصه‌محوره، نه خطی....
بیشتر شبیه یه مونولوگه ذهنیه، انگار که داری قبل خواب، چشم‌ بسته، با خودت مرور می‌کنی که چی شد که اینجوری شد...
یکی از ویژگی‌های خاص این کار، اینه که بیشتر از اینکه روایت ببینی، داری بازپخش می‌بینی، بازپخش تکه‌پاره‌های ذهن دو تا آدم، که دارن با آخرین رمق‌شون، تو ذهن همدیگه راه می‌رن...
اما یکی از عجیب‌ترین و تاریک‌ترین لحظه‌های نمایش، جاییه که ستاره فیلمنامه‌ای می‌ده به بامداد، با یه ایده‌ی پادآرمان‌شهری:
یه بیماریِ ناشناخته اومده، زن‌ها دیگه بچه‌ی آدم به دنیا نمیارن، بلکه عنکبوت به دنیا میارن و تنها مردی که اسپرمش هنوز انسان تولید می‌کنه، همونه که قراره نقش اول این فیلم باشه، و اون نقش رو ستاره پیشنهاد می‌ده به بامداد...
ولی این فقط یه فیلمنامه نیست، این یه افشاگری یا شاید یه پیش‌گویی، چون تو پرده‌ی آخر، انگار واقعاً داره همون اتفاق می‌افته...
ستاره با صدایی خسته از بامداد می‌خواد اونو باردار کنه...
تو این نقطه، نمایش می‌ره سمت یه فضای بایوفانتزی تاریک، یه روایت کابوس‌وار شبیه آثار دیوید کراننبرگ...
عنکبوت تو ناخودآگاه جمعی، هم مادره، هم شکارچیه، هم خالق، هم نابودگر، و این زن‌ها که تو نمایش دارن عنکبوت به دنیا میارن، دقیقاً همون زنِ سایه ای یونگ‌ان، زنی که قدرتش دیگه به زایش آدم نیست، به بازتولیدِ هراسِ خالصه...
سارا بهرامی مافوق فوق العاده است تو این مسیر، با تمام وجود می‌درخشه، همون‌قدر که زنانه‌ست، تاریکه....
درست مثل آنیما در نظریه‌ی یونگ، زنی که هم نجات می‌ده، هم می‌تونه نابود کنه....
مجتبی پیرزاده با صدایی مورفین‌وار و حالتی یخ‌زده، شبیه سایه‌ست، همون بخش سرکوب‌شده‌ی روان، که فقط تو لحظه‌ی مرگ دوباره صدا پیدا می‌کنه....
نورپردازی درست مثل حال‌وهوای نمایش، خسته، گرفته، خاکستری. انگار خود نورم نمی‌خواست چیزی رو کامل نشون بده...
موسیقی اما، یه‌کم کمرنگ‌تر از چیزی بود که انتظار داشتم، شاید چون هنوز صدای موسیقی نمایش "چه" که چند ماه قبل تو همین سالن دیده بودم تو گوشم بود، انتظار داشتم یه پچ‌پچ ذهنی تو بستر صدا بشنوم، یه زمزمه‌ی هولناک که با بازی‌ها گره بخوره...
این تئاتر برای مخاطب عادی شاید زیادی خلسه‌وار، کند یا تکراری به‌نظر بیاد. ولی اون تکرارها بی‌دلیل نبودن. مثل همون پلان‌های کش‌دار اسب تورین بلا تار، جایی که آدم فقط با رنجِ تکرار، می‌فهمه چقدر زنده بودن فرساینده‌ست....
در نهایت، یخبستگی فقط یه اجرای تئاتر نیست، یه مکاشفه‌ست، یه تجربه‌ی ذهنی، که توش شاید بیشتر از هر چیز، خودتو تماشا کنی...
لحظه‌ای که همه‌چیز ایستاده، و فقط یه سوال، تو سر آدم زنگ می‌زنه:
من کی بودم؟ چی شدم؟ و اگه برگردم... چی رو عوض می‌کنم؟

سید محمد باقرآبادی
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید