جرات را تو باید یادم میدادی. باید یادم میدادی چهطور از حذف ادمهای اشتباه نترسم. لااقل باید یکجورهایی آمادهام میکردی برای تحمل دلشکستنهای طولانی، برای وقتهایی که کلمه، قلبم را زخمی میکرد.
یک لیست بلندبالا دارم از چیزهایی که درس ندادی و رفتی. یکعالمه سوال دارم از جاهایی که برایم توضیح ندادی و رفتی. بعد از تو کسی نتوانست برای آن لیستِ بیقواره، هیچ جوابی ردیف کند. کسی نتوانست به من بفهماند که انتظارم را از آدمیزادِ خاکی برسانم به کفِ زمین. فوتِ کوزهگریِ دیگرهای عاقل هم به کارم نمیآمد. لج کرده بودم. میخواستم خودت باشی و درسهای ناتمام را تکمیل کنی. معلمِ دیگر میخواستم چه کنم؟! بقیه مگر میدانستند؟! بقیه شبیه تو قلم را در دست نمیگرفتند. بقیه آنجوری که تو نگاهم میکردی به من زل نمیزدند. بقیه وقتی اشکهایم را میدیدند مثل تو غمگین نمیشدند. بقیه فقط آمده بودند تماشا تا رد حضور کمرنگشان را جا بگذارند و بروند و به بعدهای پوج بیانتها برسند. تو بودی که همیشه برای ماندنهای تاابد، وقت داشتی. تو بودی که اگر پای من وسط بود برای هیج رفتنی عجله نداشتی. توی بیعجله کجا رفتی؟!
برمیگردی یک روز و تمام آن جاهای خالی را پر میکنی. برمیگردی و کوزهی قلبم را که هزار تکه شده نو میکنی. برمیگردی و جرات را یادم میدهی تا دست آنها را که به اشتباه گرفته بودم رها کنم؛ که نترسم... که نترسم... آخ اگر آن روز برسد که دیگر نترسم...
نویسنده متن : مریم تاواتاو
۱ نفر
این را
امتیاز دادهاست