همهمون یهجایی، یهوقتی، بیصدا پوسیدیم.
نه به خاطر یه اتفاق بزرگ.
نه به خاطر عشق یا مرگ یا فاجعه.
فقط چون زندگیهست
و یهجوری از درون میجوه که نفهمی کی له شدی.
یه پسر، یه مادربزرگ، یه کشتارگاه.
یه روزِ تکراریِ خالی،
با صدای خفهی گوشتهایی که تکهتکه میشن،
لامپهایی که چشم آدمو نمیزنن،
و سکوتی که انگار همیشه یه چیزی رو قورت داده.
«منگی» تو رو نمیترسونه،
ولی یهجور عمیق و یواش،
میکشهت سمت یه تهنشستِ تاریک.
جایی که همهچی هست،
ولی هیچی زنده نیست.