در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | امیر محمد طهانی درباره نمایش کاما: یادداشتی بر نمایش کاما برای دیدن نمایش کاما به چند نفر از دوستانم پیا
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 00:11:56
یادداشتی بر نمایش کاما
برای دیدن نمایش کاما به چند نفر از دوستانم پیام دادم و هر کدام گیر و گرفتاری‌های خود را داشتند و نیامدند. در نتیجه خودم ... دیدن ادامه ›› تنها راه افتادم. وقتی رسیدم به ایستگاه متروی همت نسیم روح‌نوازی می‌وزید، درختان پارک به آمدن نسیم می‌رقصیدند و محوطه سبز باغ کتاب خلوت بود. و من هم راه می‌رفتم و از نورهای زرد و سبز کناره راه حظ می‌بردم که آن نسیم روح‌نواز کار به دستم داد، گرده‌های شکوفه‌ها را به مجرای تنفسی‌ام راه داد و بینی‌ام خارید. حالا ساعت چند بود؟ هفت و ربع. اجرا چه ساعتی بود؟ هفت و نیم. و من فهمیدم که این خارش بینی نسبتی دارد با حساسیت فصلی‌ام و عطسه‌های پیاپیی که از راه می‌رسند و عطسه‌ها رسیدند. و من می‌ترسیدم که عطسه‌ها قطع نشوند و به نمایش نرسم و اگر رسیدم، مجبور شوم که بلند شوم و بروم. وسط نمایشی بیرون بروم که اجراگرانش از دوستانم بودند. ساعت هفت و نیم شد و مسئولان سالن به تماشاگران اجازه ورود دادند. من هم بلیتم را نشان مسئولان مذکور دادم. مسئول سالن که بلیت من را دید، گفت:«جای شما در صندلی خالی بین آن خانم و آقاست ولی من به شما پیشنهاد می‌کنم که در سوی دیگر سالن بنشینید که دید بهتری دارد.» من هم گفتم احتمالا صندلی من را می‌خواهند بدهند به از من بهتر و در حالی که چندان در دل راضی نبودم، پیشنهادش را پذیرفتم و نشستم کنار آقایی با رگ دست بیرون‌زده مردانه، با کت چرمی قهوه‌ای رنگ، موهایی آراسته شانه‌زده و خالکوبی کوچکی بر گردن. کنار آن آقا هم دختر خانمی بود با مژه‌های بلند، رژ لبی صورتی، بینی عروسکی و موهای دم اسبی طلایی. آن آقا به گمانم آمریکانوی سردی داشت که به دفعات از آن می‌نوشید. حالا شما فکر کنید که هم عطسه‌های من در صدد بیرون آمدن بودند و هم به جایم اعتماد نداشتم و هم کسی کنارم نشسته بود که مدام می‌نوشید و هورت می‌کشید. باری نور ما رفت و نور صحنه آمد.
نمایش کاما درباره زنی است که استاد یکی از رشته‌های علوم انسانی است و در رشته تخصصی خود نام و جایگاهی دارد. او مبتلا به سرطان شده و چنان که خود در ابتدای نمایش می‌گوید، با پایان نمایش از دنیا خواهد رفت. ما در طول نمایش وضعیت او را در جدال با موقعیتی که در آن قرار دارد می‌بینیم. در سوی دیگر نمایش، کادر درمان هستند که موظف‌اند مریض خود را تا ثانیه‌های آخر زندگی‌اش تر و خشک کنند. ما در نمایش به صورت کلی زن را در سه فضای مختلف می‌بینیم که در طول نمایش تکرار می‌شوند. اولی مواجهه زن با کادر درمان است. دومی مواجهه زن با خودش و همین طور با خاطراتش. سومی مواجهه زن با تماشاگر. هر کدام از این فضاها هم وجوهی از شخصیت زن و وضعیتش را برای ما به تصویر می‌کشد. زمانی که ما زن را در مواجهه با کادر درمان می‌بینیم. می‌فهمیم که او به چه اندازه تنهاست. او در برابر کادر درمان نه انسانی که دارای احساساتی لطیف است که انگار وسیله‌ای است در کنار دیگر وسایل بیمارستان. حتی در میان دیالوگ‌ها کادر درمان به شخصیت اصلی می‌گویند که از او برای تحقیقاتشان در تأثیر شیمی‌درمانی استفاده می‌کنند. مواجهه بعدی، مواجهه شخصیت اصلی با خودش است. و به نظرم در این جاست که نمایش موقعیت جالبی را به تصویر می‌کشد. برای این که بتوانم این موقعیت را به خوبی توضیح بدهم، بهتر است که دوباره برگردیم و صحنه را مرور کنیم.
شخصیت اصلی ما پژوهشگری است که به دلیل آشنایی عمیق او با ادبیات و فلسفه دانش بسیاری از انسان، عواطفش و روابطش با دنیای پیرامون دارد و به دلیل همین شناخت در برابر دیگران شخص قدرتمندی شناخته می‌شود. حالا همین فرد در هشتمین مرحله شیمی درمانی است و انسان‌ها، دیگرانی که به نظرش می‌رسد، شناخت عمیقی از آن‌ها دارد، با او همچون موش آزمایشگاهی برخورد می‌کنند، همچون موجود متعفنی که باید تمیزش کرد، چیزی اضافی که کار ایجاد می‌کند و جلوی استراحتشان را می‌گیرد. در چنین موقعیتی شخصیت چه می‌کند؟ به نظرم نمایشنامه‌نویس بهترین تصمیم را برای پیشبرد متنش انتخاب می‌کند. شخصیت ما به نقطه قوت خود یعنی دانشش پناه می‌برد و به خود مذبوحانه می‌بالد که دیگرانی که او را متعفن می‌پندارند، چه قدر به این دانش جاهلند. این مواجهه در ادامه تبدیل می‌شود به مسئله اصلی شخصیت و همین طور مسئله اصلی متن که مای تماشاگر پس از اجرا هم می‌توانیم به آن فکر کنیم. منظورم از مسئله هم همین پرسش است که آیا شخصیت می‌تواند با این دانش همه ضعف‌های خود از جمله ترس از مرگ و تنهایی را تحمل کند یا نه و اگر نمی‌تواند پس به چه دردی می‌خورد؟
سومین مواجهه، مواجهه شخصیت با تماشاگر بود و راستش را بخواهید به نظرم نقطه ضعف اجرا بود. هر چه قدر که من تلاش می‌کردم که در طول اجرا به شخصیتی که در طول اجرا ساخته شده بود، نزدیک‌تر شوم. ارتباط با تماشاگر باعث می‌شد که دوباره از نمایش دور شوم و نسبت به نمایش احساس بلاتکلیفی کنم. البته شاید بتوان از این ارتباط با تماشاگر کارکردی برای کلیت نمایش یافت. اگر برخی از تماشاگران از اجرا قطع می‌شدند، این روش می‌توانست به برگشتن تمرکز آن‌ها به صحنه کمک کند ولی همچنان که گفتم، برای منی که در دنبال‌کردن نمایش مشکلی نداشتم، به نمایش آسیب می‌زد. و البته به نظرم مواجهه با تماشاگر چالش جذابی برای بازیگر هم بود. اگر یادتان باشد، گفتم که مسئول سالن به من توصیه کرد که در طرف دیگر صحنه بنشینم و از قضا توصیه درستی بود. تماشاگران در نمایش در دو طرف اجرا می‌نشینند و هر چند که تخت بیمارستان در ابتدا در وسط صحنه است اما با جلورفتن نمایش اندک اندک به یک سمت از صحنه متمایل می‌شود و من در موازات بازیگر اصلی قرار داشتم و به راحتی می‌توانستم صورتش را ببینم اما کسانی که در طرف دیگر سالن بودند، به نظرم چندان دید خوبی به بازیگر و اتفاقاتی که در صحنه می‌افتاد نداشتند که به نظرم این هم یکی از ضعف‌های اجراست. به هر حال من و آن آقای کت چرمی و آن دختر خانم درست در دید بازیگر اصلی بودیم و آن دو نفر هم گویا خسته شده بودند و گاهی ریز زیر می‌خندیدند و گاهی هم چشمانشان را می‌بستند. در یکی از برهه‌هایی که بازیگر تماشاگران را مورد خطاب قرار می‌داد، بازیگر در همان نقش خود رو به آن دختر خانم فریاد زد:«نظر شما چیه؟ های دخترم! خانومی که چشمات رو بستی؟!» به نظرم تجربه جالبی بود از برخورد یک بازیگر در اجرا با تماشاگرش. و در کل اتفاق جالبی می‌افتاد که گروه اجرایی می‌توانستند نظر خود را درباره تماشاگران اجرای خود در جایی بنویسند و این گونه ما هم بازخوردی می‌گرفتیم.
به عنوان نکته پایانی هم بگویم که در عکس‌هایی که از نمایش منتشر شده، سر بازیگر اصلی طاس است ولی در نمایشی که من دیدم، بر سر بازیگر اصلی پارچه توری مانندی بسته شده بود که به نظرم با توجه به شخصیتی که در صحنه ساخته می‌شود، پوشاندن نشانه‌های بیماری از طرف شخصیت انتخاب بهتری است. در کل من نمایش کاما را دوست داشتم و آن را توصیه می‌کنم و برای عوامل اجرایی‌اش، دوستان عزیزم آرزوی موفقیت می‌کنم.