هملت قاتل تنها یک نمایش نبود، بلکه شبیه فرو رفتن در مغز فروپاشیدهی یک روح بود. مسعود طیبی در اجرایی جسورانه و سخت، نهتنها هملت را بازی کرد،
... دیدن ادامه ››
بلکه شکنجهی ذهنی او را زیست.
رفتارش با سر پدر و مادر، آمیختهای از جنون و دلزدگی بود، دست بریدهای به نام «خوراک گوشت» را به مادر میداد تا بخورد و بیپرده، به تولد خودش حمله ور میشد. بازی در بازی، زبان کلاسیکِ شکسپیر را گاه میشکست و به محاورهای خشن پناه میبرد، انگار خودش هم از سنگینی ادبیات میگریخت.
موسیقی زمخت، تکرارشونده، و آزاردهنده، همانقدر روح تماشاگر را خراش میداد که روان هملت را.
فریادهای برو بیرون از سرم، کوبیدن سر به کف صحنه، و دگردیسیهای بدنیِ بازیگر، بدن را به یک نقاشی زنده از رنج و روان پریشی بدل کرده بود.
اکسسوارها مثل گردنبند مادر و هدفون جام های شراب و ...، عناصری فراتر از شیء بودند، آنها خاطره، صدای درونی، و دردِ هملت را نمایندگی میکردند. تکرار بعضی صحنهها و دیالوگها، ذهن مخاطب را به درون یک حلقهی جنون میبرد که انگار پایان ندارد.
در لحظاتی کودکگونه، ادای بچهها را درمیآورد، با پدر و مادرش قایمباشک بازی میکند، اما نه در پارک یا اتاق، بلکه میان ویرانههای ذهنی یک شاهزادهی شکسته.
در گوشهای مادر را پنهان میکند، در گوشه ای دیگر پدر را.
در نقطهی اوج، هملت خودش را بر زنجیری آهنی که بهشکل طناب دار آویخته بود، حلقآویز میکند. از تماشاگران میخواهد برخیزند، او را قضاوت کنند، و آنهایی که بلند نمیشوند، از زبان او لقب «ترسو» میگیرند.
رفتارش با سر پدر و مادرش دیگر صرفاً نمادین نیست؛ خشونتی واقعی و جسمانی در آن جاریست. سر پدرش را بر زنجیر تاب میدهد، چندباره آن را میلیسد، با آن بازی میکند، آن را میپرستد و میکُشد.
و در پایان، هملت پشت به صحنه، با صندلی چرخدار و اسلحه، خودش را خلاص میکند.
پایان نه با مرگ، که با شلیک به "بودن" فرامیرسد.
این هملت، دیگر آن شاهزادهی بیگناه نیست. قاتل است. و ما تماشاگران، شریک جرم.
در این اجرا، بودن یا نبودن، دیگر فقط یک سوال فلسفی نیست؛ یک وضعیت است. یک زخمِ باز. یک دیالوگ بیپاسخ.
دستمریزاد استاد مسعود طیبی عزیز