در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | دلارام دلنواز: بخار از لوله کتری بیرون می آید و به درِ شیشه ی ایستاده ی گاز می چسبد.
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 23:11:57
بخار از لوله کتری بیرون می آید و به درِ شیشه ی ایستاده ی گاز می چسبد. این سومین بار است که چای دم می کنم. شاید رضا از رفتن پشیمان شده باشد و برگردد.
هنوز صبح، آفتابش را نشان نداده بود که رضا کفشش را واکس می زد. گفتم:« دلت واسش می سوزه براش پول بفرست، خودت نرو، اگه هم می ری منو آرزو هم باهات میاییم». گفت:« زن بدبختیه، ندیدی بچشو بی بابا مونده؟ هیچی از تو کم نمی شه». گفتم: «من چی کار کنم که فقط منو دوست داشته باشی؟ هر کاری تو بگی من همونو انجام میدم». پشت کفشش را بالا کشید و رفت.
روبروی طاقچه ی دیوار می ایستم. توی آیینه خودم را نگاه می کنم. باز هم استخوان گونه ام بیرون زده و زیر چشم هایم گود افتاده.
زنی بیوه بودم با صورتی استخوانی و چشم هایی ریز و گود رفته. جای یک مرد در تخت خوابم خالی بود. رضای مو بور و چشم قهوه ای را کنارم خواباندم. شوهردار شدم. شوهری که زن داشت و سه بچه.
نفسم خوب جا نمی رود. نفس های بلند می کشم. پنجره را باز می کنم. توی کوچه، زیر پنجره، کنار جوی باریک وسط کوچه با آبی باریک تر از خودش، دخترکِ همسایه با پیراهنی قرمز لی لی بازی می کند.
گردن می کشم تا سرِ کوچه ی باریک و طول و دراز را ببینم و شاید رضا و ساک زرشکی اش را که بزرگ و بزرگ تر می شوند.
خدا می داند امشب رضا چند ... دیدن ادامه ›› بار او را بغل می کند و می بوسد؟ چند بار سرش را روی سینه اش می گذارد؟ کاش از من بد نگوید. کاش بگوید فقط محض دلسوزی کنار او می خوابد.
باران به شیشه می خورد. پنجره را می بندم. باز جلوی آییینه می ایستم. ریشه ی سفید موهایم درآمده. به آرزو می گویم یادش باشد موهایم را رنگ کند. خیلی وقت است که که تخت خوابمان تن لُختم را ندیده.
دانه های باران شیشه ی پنجره را مات می کند. چشم هایم سیاهی می روند. دراز می کشم. آرزو را صدا می کنم. نفسی نیم بند جانم را طی می کند و نمی کند. چیزی از تنم مثل خستگی بیرون می رود. خانه روشن می شود. روشن تر از هوای آفتابی.
از جایم بلند می شوم. پایم روی زمین نیست. از روی پله ها سر می خورم. به حیاط می روم. موتور رضا زیر باران مانده. هر کار می کنم نایلونش را بیندازم نمی شود، انگشتهایم نمی توانند نایلون را بگیرند. از پله ها بالا می آیم. توی چهارچوب در می ایستم. هر چه به آرزو می گویم:« برو روی موتور پدرت نایلون بینداز»، صدایم را نمی شنود.خودش را روی سینه ام انداخته. زار می زند و می گوید:« مامان نمیر،...پاشو... بابا الان میاد».
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید