ایمور برایم همچون بادی است که بی سرزمین و بی مقصد می رود تا آنقدر دور شود که نتواند برگردد.مادرش او را از رود آبستن شد و ایمور نه ماه در آب زیست-و
... دیدن ادامه ››
باقی عمرش را نیز-.شاید هم ایمور در آب ها مرده اما نمی داند.
از سوی دیگر دختر دل خوشی اش را در شکم خویش می یابد.بی سرزمینی که میل دارد سرزمین مولودی تازه باشد . دختر رازی را که معجزه می داند برای ایمور آشکار می سازد: با دعای خادم یک امامزاده که یک چشمش آبی و دیگری سبز بوده در عین باکره بودن باردار شده است و در ادامه هنگامی که فرزندش مرده به دنیا می آید چشمانش را می بیند که همچون پیرمرد یکی سبز و دیگری آبی ست.وجهی از داستان که برای من به اندازه ی خرافات ناخوشایند و غافلگیر کننده است و نیز با اشاره به رنگ چشم مردم مغرب زمین آوارگی فرهنگی را برایم تداعی میکند و در ارتباط با بخش هایی از متن تعلیق میان دو فرهنگ را می نمایاند.
نورپردازی در بخش هایی به خیال طعنه می زند و دکور مختصر درک آوارگی را به اوج می رساند.
در آخرین روزهای اجرا، تماشای نمایشی در میان ابرها -و میان آب ها- را غنیمت بشمارید.