من هم مثل همه خیال میکردم که نومیدی بیماری روح است اما نه ،بدن زجر میکشد.
پوست تنم درد می کند ،سینه ام ،دست و پایم .
سرم خالی است و دلم ب هم می خورد . از همه بدتر این طعمی است ک در دهنم است
نه خون است نه مرگ نه تب ، اما همه این ها با هم .
کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود
و از همه موجودات نفرت کنم
چ سخت است ، چ تلخ است ،إنسان بودن ...