آدم باورش نمیشد این، اولین کار یک کارگردانه! همهچیز با دقتی عجیب سر جای خودش بود. انگار تیمی که سالها با هم کار کردهاند، با هماهنگی کامل روی صحنه بودند. ساده بود، اما پر از حس.
آن لحظهای که لیلا و سعید با هم شعر خواندند، سالن نفس نمیکشید. صداهایشان روان و بیتکلف، و موسیقی همراهشان، دقیق و بیهیچ اغراقی. این ترکیب، هم حسی بود، هم حسابشده. شعر تمام شد، اما تأثیرش نه. چون در پایان نمایش، وقتی سعید همان شعر را با لحن خودش بازگو کرد، حس کردی که داستان هنوز ادامه دارد.
لیلا، بیآنکه بخواهد دیده شود، دیده شد. حضوری مؤثر، بیادعا، و در عین حال پُررنگ. سعید با او هماهنگ بود، نه فقط در دیالوگها، بلکه در عمق بازی. مادر سعید با نرمی خاصی وارد صحنه شد؛ حضوری آرام که بیش از آنکه دیده شود، حس میشد. قاضی با جدیت و استحکام نقش خود را ایفا کرد، و خبرنگار؟ بینظیر بود. او مرز بین اجرا و تماشا را شکست.
تنها افسوس، اینکه در پایان نمایش، مثل بسیاری از اجراها، از بازیگران و عوامل نامی برده نشد. چون واقعاً شایستهی معرفی بودند؛ بهویژه آن
... دیدن ادامه ››
دو نفر... که کاری کردند دلت بخواهد نمایش هیچگاه تمام نشود.
و هنوز، لحظهی شعرخوانی اول لیلا با آن حس طبیعی، و بغض نهفته در پایان نمایش، جایی که سعید دوباره شعر را خواند و لیلا در حمایتهایی لیلیوار ظاهر شد، در ذهنم نقش بسته. تصوری از مجنون در دل این روایت زنده شد. گویی نمایشنامه را نه فقط دیدم، بلکه زیستم. صحنهها را صداهایی ماندگار به هم پیوند میزد؛
پایدار باشید و بدرخشید