حافظه هم سازه ترد و عجیبیه، قبل از نمایش تنها تصویرام از بچگیم خونه کوچه فرشید و درخت انار حیاط که هیچ وقت میوه نمیداد و من دوچرخه ام و نقاشی
... دیدن ادامه ››
کشیدن تو اتاق روبروی حیاط بود و البته گربه ام که اونم تو همین حیاط بود...
حیات من انگار حول همین حیاط بود، هیچ وقت به اتاق پشتی نمی رفتم، نمیدونم از ترس زیرزمینی بود که با یه دریچه به اتاق وصل میشد یا پنجره های رو به خیابون، یا شاید چون اون اتاق جلوی در ورودی بود، شایدم من همیشه درونگرا بودم...
هرچی که بود حیاط نقطه امن و سبز زندگی من بود..
بعد از نمایش تصویرهایی رو به یاد آوردم که به کل فراموش کرده بودم...اول فک میکردم خب لابد مهم نبودن، من توانایی خوبی توی فراموش کردن دارم، هرچی رو دوس ندارم فراموش میکنم، انگار لایه های نرمی از غبارهای رنگی برن روش رو بپوشونن...
از خودم پرسیدم به همین الانت نگاه کن، مطمئنی که مهم نبودن ؟!
دوس داشتم آرش اتاق زیر زمین رو بغل کنم و بگم دیگه اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه، ازین به بعد با هم نقاشی میکنیم، یه حیاط میسازم با درخت اناری که میوه بده و توی اتاق نشیمن روبروش من و تو، از صبح تا شب، تا ابد خورشید و ماه و آسمون نقاشی می کنیم...